ꕥꕥ

371 90 226
                                    

کلید رو از جیب شلوار جونمیون بیرون اورد و توی قفل انداخت. با اینکه خیلی بغلی به نظر میاد ولی اونقدرا هم سبک نبود. مخصوصا حالا که مست شده بود و دائما تکون میخورد.

" نهههههههه.

جونمیون داد زد و خودشو روی اولین پله‌ انداخت.

سهون روی زانو نشست

* جونمیون باور کن این هزارمین نه ‌ای هست که میگی.

نگاه گیجی به سهون انداخت. سهون دوباره دستشو دراز کرد تا جونمیون رو بلند کنه. ولی اینبار تصمیم گرفت جونمیون رو روی کاناپه بخوابونه چون بالابردنش از پله ها گزینه‌ی خیلی سختی بود.

* همینجا باش تا برات لیوان آب بیارم.

به جونمیونی که پلک‌هاش دائم روی هم میوفتاد گفت و به سمت آشپزخونه رفت. خب انتظار داشت وقتی بر میگرده جونمیون خوابیده باشه نه اینکه آلبوم‌های عکسو روی زمین پخش کرده باشه.

سریع به سمتش رفت،

* جونمیون چیکار میکنی؟

سرشو بالا گرفت، اونقدر که بتونه سهون رو از اون زاویه ببینه و البته سهون نگران گردن جونمیون شد بلافاصله جلوش روی زمین نشست. و لیوان آب رو کنارش گذاشت.

" سهونا..... نگاه کن من بچه بودم چقدر خوشگل بودم.

دستشو روی عکسی گذاشت و سعی میکرد با بلند کردن آلبوم اونو به سهون نشون بده.

* من قبلا اینارو دیدم.

جونمیون انگار تعجب کرد. چون مغزش درست کار نمیکرد و نمیدونست کی سهون عکس‌های بچگیشو دیده.

* اونروزی که برای شام دعوت شام خونتون. یادت رفته؟

" آهاااااان..... یادم اومدم.

بعد باسنشو از روی زمین فاصله داد و دستشو توی جیب شلوارش برد تا گوشیشو بیرون بکشه.سهون فقط به حرکاتش نگاه میکرد. جونمیون مست درسته که مثل یه پسر بچه‌ی تخس رفتار میکرد ولی به نظر سهون زیادی کیوت بود و برای قلبش خطرناک.

"الوووووووو....مامان.

" نه. من مست نیستم. خب شاید یکم

شروع به خندیدن کرد.

" مامان. چرا برای پسرت یه دادماد خوشتیپ با یه نگاه نافذ نمیگیری؟

سهون از حرف جونمیون جا خورد و مطمئن بود مادرش هم همونقدر متعجب شده.

" من عاشق یه پسر شدم که اصلا بهم توجه نمیکنه.

درحالی که با ناامیدی لب میزد و سرشو پایین انداخته بود گفت.

" چی؟

بعد از آخرین جملش تماس رو قطع کرد و به سهون زل زد. و سهون همچنان با تعجب و نگرانی نگاهش میکرد. یعنی حقیقت داشت که جونمیون عاشق یه پسر شده بود؟

Relationship AgencyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora