موقعیت احمقانه

559 112 9
                                    


با زنگ زدن ساعتش مثل برق گرفته‌ها سر جاش نشست و باعث شد جونگ‌کوکی که توی بغلش بود محکم تکون بخوره. جونگ‌کوک گیج چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگ که داشت تند تند زنگ ساعتش رو خاموش می کرد خیره شد و پرسید :

+ته..؟ چی شده..؟؟

تهیونگ با هول سمتش برگشت و قبل از اینکه اجازه بده سرش رو به سمت دیگه ای برگردونه تا ساعت رو ببینه دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و خودش رو نزدیک کرد تا چشم هاش به نور کمی که تازه داشت طلوع می کرد عادت نکنه و سریع گفت:

- هیچی نشده عزیزم.. بگیر بخواب..باشه؟؟

جونگ کوک که هنوز هوشیاریش رو کامل به دست نیوورده بود دوباره سرجاش خوابید و هومی گفت . تهیونگ هم پتو رو روش کشید و پیشونیش رو بوسید و خواست بلند شه که دوباره با صدای گرفته شده ی جونگ کوک سر جاش برگشت :

+ داری جایی میری ته ته..؟

تهیونگ دستش رو روی گونه ی جونگ کوک گذاشت و نوازشش کرد تا کمکش کنه زود تر بخوابه:

- آممم.. آره بانی..یه کاری دارم..میرم زود بر می گردم!

و بعد قبل از اینکه جونگ کوک باز هم ازش سوال بپرسه سریع لب هاش رو به لب های بانیش چسبوند و به چشم هاش نگاه کرد که کم کم به خاطر خوابالودگیش اون هارو می بست . آروم ازش جدا شد و با صدای بمش گفت:

- خرگوشی دیگه نباید ازم سوال بپرسی..!

جونگ کوک چشم هاش رو بسته نگه داشت و دست هاش رو با معصومیت بالا اوورد و توی موهای پشت گردن تهیونگ فرو کرد :

+ پس... امیدوارم بهت خوش بگذره ته ته..

با مظلومیت گفت و باعث شد تهیونگ دلش براش ضعف بره..
تهیونگ با لبخند گرمی که روی لبش بود ، همون جوری که روی کوک خم شده بود دوباره سریع بوسیدش و نذاشت جونگ کوک جواب بوسه اش رو بده و به چهره ی کیوتش خندید :

- از این به بعد همیشه شبا بیدار می مونیم.. چون من می خوام هر روز صبح چشم هات رو اینجوری ببینم!

جونگ کوک در حالی که سعی می کرد خودش رو بیدار نگه داره خنده ی بی صدایی کرد و به بلند شدن تهیونگ خیره شد ..
تهیونگ از جاش بلند شد و سمت اتاقشون رفت تا لباس هاش رو عوض کنه..
وقتی هم برگشت تا از خونه خارج بشه متوجه شد که جونگ کوک دوباره خوابش برده و با لبخند در خونه رو باز کرد و ازش خارج شد ..
خیلی خوشحال بود..
چون هم داشت می رفت تا با گرفتن اون محلول و به خورد جونگ کوک دادنش روزشون رو عوض کنه و هم مجبور نشده بود به جونگ کوک دروغ بگه و تونسته بود اون رو سریع قانع کنه..

Dwarf Donde viven las historias. Descúbrelo ahora