بکهیون نگاهی به خودش انداخت، پاش باندپیچی شده بود و لباسهاش تنش بود...با به یاد آوردن همه ی اتفاقات اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت....نگاهی به دوستش انداخت و به آرومی گفت :
" میشه کمک کنی بلند شم برم حموم ؟"
کیونگسو سریع به طرف بک رفت و به آرومی کمک کرد بلند شه.
با بلند شدن پاهاش شروع به لرزیدن کردن و اگه کیونگسو که با دستش محکم نگهش داشته بود نبود حتما زمین میخورد.
بعد از راضی کردن کیونگسو از اینکه خودش میتونه حمام کنه، وارد حمام شد. لباس هاش رو در اوردن و به آرومی درون وان پر از آب گرم و مایع ضدعفونی کننده ای که دکتر براش تجویز کرده بود نشست.
از چانیول ناراحت یا عصبانی نبود چون داخل جنگل تونسته بود از چهره ی همیشه ی خنثی چانیول حس ترس و نگرانیشو بخونه..!!!
نگران تیونگ بود و باید هرچه زودتر به چانیول میگفت که تیونگ مثل برادرش میمونه و جفت خواهر مرحومش بوده...
بعد از اینکه دوش گرفت و خودش رو شست با پوشیدن لباس هاش به آرومی بیرون رفت و کیونگسو رو خواب روی تخت دید.
دوست عزیزش رو حسابی نگران کرده و توی زحمت انداخته بود... کیونگسو همون کسی بود که بعد خواهرش تبدیل به بهترین دوستش شده بود، کسی که توی این چند سال حسابی هواش رو داشت و نمیزاشت آسیب ببینه و اذیت بشه.... اوایل که تازه وارد قبیله شده بود ، چون یه فرد غریبه وناشناخته بحساب میومد بیشتر افراد ازش دوری میکردن و بهش نزدیک نمیشدن ولی، کیونگسو تنها کسی بود که بهش لبخند زد و خوشامد گفت...میشه گفت کیونگسو تنها کسش توی قبیله بود..
ملافه ی تخت رو به آرومی روی تن خسته ی دوستش کشید و بوسه ای روی پیشونی اش کاشت.
" ببخشید که همیشه اذیتت میکنم ازت ممنونم که شدی تنها کسم و همیشه هوامو داشتی..."
بعد از گفتن حرفاش تصمیم گرفت بره و با چانیول صحبت کنه...
به آرومی قدم برداشت سعی کرد وزنش رو روی اون یکی پاش که آسیب ندیده بود بزاره و از اتاق بیرون رفت...
درحالی که به سختی قدم برمیداشت و کمی لنگ میزد به طرف اتاق چانیول میرفت که تعدادی از امگاهای مزاحم که همیشه با نیش و کنایه هاشون اذیتش میکردن،احاطه شد.سعی کرد خودشو از اون امگاهای مزاحم دور کنه که با حرف یکیشون سرجاش ایستاد.
" شنیده بودم رئیس بلاخره باهات خوابیده و باور نکردم ولی حالا میبینم راسته... "
بکهیون نفسش رو آه مانند با کلافگی بیرون داد و به طرف امگای مزاحم چرخید.
" اوه اوه چقدر داغونی تو...!!! رئیس باهات اینکار رو کرده ؟؟ البته بعید میدونم چون رئیس هیچ وقت توی رابطه ها خشن رفتار نمیکنه... حداقل با من...!! "
YOU ARE READING
Thantophobia
Short Story《ترس همیشه وجود داره و هیچ وقت از بین نمیره، فقط باید حواسمون باشه این حس روی روزمرگی ها و زندگی مون تاثیری نذاره چون اگه به این حس اجازه ی پیش روی توی زندگی مون رو بدیم از درون ما رو نابود میکنه و به اطرافیان و عزیزانمون آسیب میرسونه...》 زندگی بکهی...