دو روز از آشنایی با چانیول میگذشت و هر ساعت بیشتر از قبل بهم نزدیک میشدن و این همبستگی و همدل بودن هر جفتشون رو متعجب میکرد.
-بنظرت چه چیزهایی باعث میشه صحنه های جدید ببینیم؟
چانیول کمی فکر کرد و نگاه کوتاهی به عکس های چاپ شده انداخت.-یادمه گفتی وقتی میری جنگل یه غم عجیبی رو قلبت سنگینی میکنه...میخوای اینبار با هم بریم؟
بکهیون بی تعلل از رو صندلی بلند شد و دست چان رو گرفت.
-بریم
مرد آروم خندید و همونطور که توسط بک کشیده میشد قدمهاشو تندتر کرد.
به گره دستاشون نگاه کرد و با ملایمت گفت:
-بکهیون
-هوم؟-احساس میکنم قبلا این صحنه تکرار شده...تو دستمو گرفتی و منو با خودت بردی.
بک لبخند کمرنگی زد.
-فکر کنم همچین کاری کردم.
چان بی صدا همراهش قدم زد تا به ماشینش رسیدن و سوار شدن.
در طول راه هیچکدوم حرفی نزدن تا زمانی که قدمهای تند و هراسونشون هر دو رو به جنگل و درخت های تنومندش رسوند.چانیول نفس عمیقی از عطر طبیعت کشید و نگاه مشتاقش رو تو فضای سر سبز اطرافش چرخوند.
-اینجا خیلی قشنگه.
بکهیون بزاقش رو بلعید و سری تکون داد.
ناگهان رویایی که شب گذشته دیده بود جلوی چشماش ظاهر شد. بازدمش رو رها کرد و مردد به مردی که با لبخند اطرافشو برانداز میکرد زل زد.حدس و گمانش درست بود. امکان داشت هر چیزی که تو رویا دیده یه واقعیت دردناک بوده باشه. اما چرا اسمش رو " رویا " میزاشت؟ یه کابوس کلمه مناسب تری نبود؟ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
-کیونگسو عاشق جنگل بود.
چان با اخم کوچیکی سمتش برگشت.
-چی؟بکهیون دستاشو پشتش تو هم گره زد و لبهاشو با زبونش تر کرد.
-جنگل جاییه که اون همیشه از تماشا کردنش لذت میبرد.
چان چند باری پلک زد و به موهای بهم ریخته اش که میون باد پخش شده بودن دست کشید.
-تو اینارو از کجا میدونی؟
بکهیون بی قرار و آشفته بود. شاید بالاخره فهمید که چرا جنگل باعث میشد غمگین شه!بازدمش رو با آه بلندی رها کرد.
-گفتی احساس میکردی مقابل اون پسر ایستادی و اون تو رو جونگین صدا میکرده؟
چان تند سر تکون داد.
-آره
بک کمی مکث کرد و با خجالت گفت:
-یه چیزی رو بهت نگفتم.
چان لبش رو با اخم گزید و بی صدا منتظر ادامه حرفش شد.پسر بینیشو بالا کشید و دستاشو رو صورتش کشید.
-همه چیزو برات تعریف کردم اما یه چیزی رو هرگز نگفتم...حتی به دوستم ییشینگ.
چانیول دو قدم فاصله بینشون رو پر کرد و با اضطراب مقابلش ایستاد.
-چیشده؟
-تو شک کردی...به من و...به کیونگسو...
اخمهای چان غلیظ تر شدن. با حالت گیجی به پسر نگاه کرد.
-نمیفهمم چی میگی.-اگه تو جونگینی و هر دومون اتفاقات مشابه ای رو کنار هم میبینم...پس کیونگسو منم.
چان بزاقش رو بلعید و بی صدا نگاهش تو چشمای بک ثابت موند. بکهیون با لبخند کوچیکی ادامه داد:
-چند وقتیه که شک کردم...همه اش با خودم میگفتم چرا تصویر اون پسر تا این حد برام واضحه؟ چرا غمش تا مغز و استخونم نفوذ میکنه؟ اما بعدش فکر کردم ممکنه من آینده اش باشم؟ یا یه بُعد دیگه از اون؟
ESTÁS LEYENDO
" The Two Sides Of Me "[Complete]
Romanceکامل شده. •¬کاپل: کایسو | چانبک •¬ژانر: علمی تخیلی| رمنس | درام •¬خلاصه: چکاوک یه پرنده مثل گنجشکه با این تفاوت که زیباتر میخونه و تو بیابون و کوهستان زندگی میکنه...چکاوک عاشق راه رفتنه با اینکه پرنده اس ولی راه رفتنو به پرواز ترجیح میده اما یه ج...