┨Chapter 8├ TTSOM

138 49 19
                                    

چشماشو به آرومی باز کرد و تکون ریزی خورد.
نگاهشو تو اتاق کوچیک چرخوند و بزاقش رو بلعید.
شب گذشته کنار جونگین خوابیده بود. با یادآوری اتفاقی که بینشون رخ داده بود لبهاشو با شرم تو دهنش کشید.

بازدمش رو رها کرد و با درد خفیفی تو کمرش، با ملایمت نیم خیز شد. سرشو خم کرد و به سینه های برهنه اش نگاه کرد.
دستشو سمت بند لباسش برد و با اضطراب گره اش زد.
جای جونگین خالی بود پس حدس زد صبح زود از اونجا رفته.

همچنان نمیتونست از تو جاش بلند شه و موقعیتش رو درک کنه.
یاد آوری خاطرات شب گذشته نه دلگرم کننده بود و نه دلسرد، بلکه یه حس بین سرد و گرم که نا آشنا بود.
لبش رو گاز ریزی گرفت و با احتیاط بلند شد.
آه خفه ای از درد کمرش کشید و چند قدمی رو سمت در گرفت.

نفس عمیقی وارد ریه هاش کرد و با باز شدن در باد خنکی به صورت سرخش وزید و باعث شد لبخند کمرنگی به لبهاش بنشونه.
یه قدم از اتاقش فاصله گرفت و به سگ مورد علاقه اش نگاه کرد.
-صبح بخیر موکمول...جونگین رفته؟
وقتی زبون بیرون اومده سگ رو دید ریز خندید و با گام های کوتاه سمت رودخونه رفت.

____________________

سرشو از رو سینه مرد گرفت و با خجالت به چشمای درشتش خیره شد.
-خوب خوابیدی؟
بک لبهاشو تو دهنش کشید و نگاهشو از چشم های چانیول دزدید.
-آ..آره
چان لبخند محوی زد.
-کابوس ندیدی؟

بک با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
-نه خوب خوابیدم.
حتی با اینکه هشیاریش رو به بدست آورده بود قصد دل کندن از آغوش چان رو نداشت.
شب گذشته وقتی از معبد برگشته بودن به قدری آشفته و مضطرب بود که چانیول تصمیم گرفت پسر رو کنار خودش بخوابونه و تا یک ساعت قبل از خواب با محبت موهاشو نوازش کرد.
-بابت دیشب ممنونم چانیول

مرد هوم بلندی زیر لب گفت و ناخواسته جسم پسر رو بین بازوهاش فشرد.
-باید بفهمیم چه اتفاقی برای کیونگسو افتاده.
بکهیون سرشو بالا برد و به صورت مصمم چان نگاه کرد.
-تنها کاری که از دستمون بر میاد تداعی خاطراتمونه...بنظرم سخته اگه چیزی به یاد نیاریم.
-شاید اون کتاب بتونه کمکمون کنه.

بک کمی فکر کرد و با اخم مشکافانه ای لب زد:
-دیشب تو خواب دیدم کیونگسو تو لحظه آخر فرارش اون نقاشی رو کامل کرد. یه ماه کامل کشید و بعد فرار کرد.
چان به آرومی پسر رو از تو آغوشش بیرون کرد و با کنجکاوی پرسید:
-یعنی مُصر بود که حتما اون نقاشی رو کامل کنه؟

بک با تحکم سر تکون داد.
-آره تو آخرین لحظه ماه رو نقاشی کرد.
چان دستی به صورتش کشید و با اخم کوچیکی زمزمه کرد:
-اگه دوباره اون نقاشی رو ببینی ممکنه چیزی به یاد بیاری؟ آخه تو کیونگسویی!
بک کمی مکث کرد و با چشمای ریز شده جواب داد:
-تو باید بدونی من کی رو کشتم پس لطفا سعی کن خودت به یاد بیاری.

" The Two Sides Of Me "[Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora