┨Chapter 9├ TTSOM

123 44 28
                                    

-تو بیرون بمون...خودم میرم.
بکهیون با نگرانی نگاهش کرد و قبل از اینکه ازش دور شه دستش رو با اضطراب گرفت.
-چانیول ممکنه از حال بری، مثل من!
چان به چشمای براق و آشفته مقابلش لبخند کمرنگی زد.
-ده روزه اینجام و جز چند تا اتفاق کوچیگ هیچ چیزی نصیبم نشده، میرم داخل و به اون نقاشی نگاه میکنم شاید منم مثل تو چیزایی رو به خاطر آوردم.

بکهیون بزاقش رو بلعید و نگاه ترسیده اشو بین چان و اتاق چرخوند. هیچ جوره نمیتونست به خودش ایجاب کنه که دوباره پا به اون اتاق بذاره.
-متاسفم که شجاعت اومدن ندارم...اما اگه بیشتر از ده دقیقه طول کشید تمام تلاشمو میکنم که بیام پیشت.
چان لبخند کمرنگی زد و دستشو از بین انگشتای بک بیرون کشید.

-امیدوارم چیزای مفیدی رو به یاد بیارم چون فردا مجبورم برگردم خونه ام.
بک با شنیدن حرفش پلک کوتاهی زد و لبش رو بین دندوناش گرفت.
چان بی حرف سمت اتاق رفت و اینبار شجاعانه‌تر از قبل وارد شد.
نفس عمیقی کشید و با قدم های آروم سمت تابلوی نقاشی نصب شده روی دیوار رفت.

چراغ گوشی رو با دقت رو نقاشی نگهداشت. ناخواسته لبخند کوچیکی زد. یه دشت آفتابگردون و یه کلبه کوچیک که آرامش عجیبی داشت. چانیول نفسش رو به راحتی رها کرد.
نگاهشو جای جای نقاشی چرخوند و به ماه کامل خیره شد.

یاد حرف بکهیون افتاد که گفته بود کیونگ با اصرار قبل از رفتن اون ماه کامل رو نقاشی کرده بود.
چند باری پلک زد و متمرکز شد تا شاید سرنخی پیدا کنه.
ماه کامل و تابان بود و یه ‌کلبه و گلای آفتابگردون اطرافش بودن.
اخم ریزی کرد.
-گل آفتابگردون؟

لبش رو گزید و سرشو اطرافش چرخوند. بر خلاف بکهیون که با دیدن اون اتاق از حال رفته بود برای خودش هیچ تاثیری نداشت. آه خفه ای کشید و با نا امیدی از اتاق بیرون رفت.
نگاهش به بکهیون افتاد که نگران و دلواپس مشغول جوییدن ناخن هاش بود.
-بک
به آرومی صداش زد و پسر با دلهره نگاهشو به مرد داد.
-اوه اومدی!

چان آهسته سمتش رفت و قبل از اینکه جوابی به نگاه منتظر بکهیون بده دستش رو گرفت از معبد بیرونش برد.

__________________

-یعنی چی؟ باورم نمیشه تو این مدت کوتاهی که نبودم گیونگسو دوباره به دردسر افتاده.
گیدانگ با سرافکندی چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد:
-متاسفم.
جونگین نفس عمیقی کشید.
-چه اتفاقی افتاده؟ الان کجاست؟

گیدانگ با اضطرابی که از واکنش غیر قابل پیش بینی اربابش بود با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
-تو زاندن قصر...شکنجه شد و نمیدونم چه حالی داره.
چشمای جونگین از شدت بهت گرد شدن و ناباورانه پرسید:
-چرا اونجا؟ مگه چیکار کرده که به قصر بردنش؟

گیدانگ یه قدم از جونگین فاصله گرفت.
-همسرتون فهمیدن که کیونگسو باهاتون در ارتباطه به همین خاطر شکنجه اش کردن تا از دلیل این ارتباط با خبر شن...فکر میکنم کیونگسو تونسته دووم بیاره و حرفی نزنه.

" The Two Sides Of Me "[Complete]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz