Last Part

698 77 71
                                    

تهیونگ به شوهوا که چندین متر ازش فاصله داشت، زل زد.
ناباور، سعی کرد بغض سنگین توی گلوشو کنترل کنه.
هر لحظه امکان داشت شوهوا غرق بشه یا به دست لوسیفر بمیره...
روی زانوهاش فرود اومد و انگشتاشو بین ماسه های ساحل فرو برد و دندوناشو بهم فشرد.
اما چونگها روی زمین نیفتاد... خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود و امروز توانایی این رو داشت که یه قتل کامل و بی نقص رو انجام بده!
با فریاد، به سمت لوسیفر هجوم برد و باهاش گلاویز شد!
مشت های ظریف اما سرشار از خشمش یکی یکی روی صورت لوسیفر فرود میومدن اما زور اون بیشتر بود!
چونگها رو هل داد و سرشو به دیوار قصر که پشت سرش قرار داشت، کوبید!
جین محتاط بود، اما نمیتونست تحمل کنه که چونگها رو توی اون وضعیت ببینه.
پس با تمام قوا به سمت لوسیفر یورش برد تا یقه ی چونگها رو از لای دستاش آزاد کنه.
جونگهان دست کمی از تهیونگ نداشت...
با چشمای مأیوسش به آب های آزاد اقیانوس چشم دوخته بود و پیکر غمگین شوهوا رو از نظر می‌گذروند.
وحشت تمام بدن تهیونگ رو فرا گرفته بود.
صدای فریاد تو پس زمینه ی ذهنش کمک میخواست. فریادی سرشار از خستگی و درماندگی...
حالا که بهش فکر می‌کرد... مسخره نبود که آرزوهای کوچیک کوچیک می‌کرد اما نمیتونست داشته باشتشون؟
بین مرز نازکی از دوست داشتن و ترس گم شده بود...
وحشت از دست دادن یک شخص بین میلیون ها آدم... چیز کوچیکی بود...
اما تنها چیزی بود که تهیونگ میدونست از پا درش میاره!
صدای اقیانوس درد بود...
نور آتیش تلخ بود...
سکوت شوهوا، از صدها فریاد بدتر به گوشش چنگ مینداخت!
موج های اقیانوس، سکوت پر صدای دختر را به رخ ساحل می‌کشوند و تهیونگ رو بیشتر زخمی می‌کرد!
آب و آتش... دو عنصر کاملا مخالف اما مکمل! گرما به سرما چنگ مینداخت و قطرات آب شعله ها رو به آغوشی جدا ناپذیر دعوت می‌کرد.
گویا هر قطره یک داستان و هر شعله یک انسان بود!
کامل کننده اما آسیب زننده!
شوهوا داشت آسیب میدید!
و قبل از اینکه تهیونگ بفهمه آب تا زانوهاش بالا اومده بود تا بتونه شوهوا رو از اون کابوس نجات بده!
آسمون ابری، ناخواسته داستان تلخ اون دو رو، برای دریا تعریف می‌کرد و نتیجه اش غرش بی پایان موج های اطلسی بود.
دریا از شدت غم به باد چنگ مینداخت و می‌گریست.
آب تا شونه های تهیونگ رسیده بود...
اما آیا واقعا داستان آب و آتش تلخ ترین سرگذشتی نبود که تا به حال آن را شنیده بود؟

جونگهان با پریشونی به اطرافش نگاه کرد... اگه زودتر دست به کار نمیشد کاری از پیش نمی‌رفت و همه چیز فقط بدتر میشد!
سعی کرد ذهنشو به کار بگیره...
امکان نداشت که بتونن به شیشه ی عصاره دست بزنن چون پای جون شوهوا درمیون بود.
نگاهش رو توی فضا چرخوند که ناگهان چشمش به اسلحه ای که پشت کمر چونگها وصل بود، افتاد.
یکی از ابروهاشو انداخت بالا...
*
جین و چونگها هنوز داشتن با تمام قدرت می‌جنگیدن اما گویا لوسیفر قدرتش هر لحظه بیشتر می‌شد اما اون دو هر لحظه خسته تر!
جونگهان به پاهاش سرعت داد و به سمت تهیونگ دویید. دستشو گذاشت رو شونش و به سمت خودش برگردوندش :
-هی می‌شنوی چی بهت میگم؟
اما تهیونگ حواسش به جایی جز شعله های غرق شده ی روی جسم شوهوا نبود!
جونگهان با دو دستش محکم شونه های تهیونگ رو تکون داد و با دستش به صورت ماتم زدش ضربه زد:
-هی گوش کن ببین چی میگم! اگه بتونیم انجامش بدیم شوهوا نجات پیدا میکنه!
حواس تهیونگ کمی سرجاش برگشت و به جونگهان چشم دوخت.
اما جونگهان که انتظار جوابی از طرف تهیونگ نداشت، ادامه داد:
-یه دروازه کف دریاست که اگه بازش کنیم لوسیفر برمیگرده به همون جایی که ازش اومده! فقط باید دروازه رو پیدا کنیم و...
تهیونگ با صدای لرزونش داد زد:
+پس چرا زودتر نگفتی؟
جونگهان تهیونگ رو محکم نگه داشت.
نمیتونست سرزنشش کنه... بی قرار بود و نمیتونست تحمل کنه.
-گوش کن... شوهوا چیزیش نمیشه... ولی قبل از اینکه لوسیفر دست به کاری بزنه باید زودتر اون دروازه رو پیدا کنیم... ولی چیزی که مهمه کلیده! ما به کلید اون دروازه نیاز داریم.
تهیونگ با چشمای قرمزش بهش چشم دوخت:
+از کجا پیداش کنیم...
جونگهان به چشمای تهیونگ خیره شد و با اطمینان گفت:
-تو جای کلید و بلدی تهیونگ...
تهیونگ طوری که انگار متوجه نمیشه به جونگهان خیره شد.
-تو جاشو بلدی... درواقع از حفظ بریش... تو...
بغصشو قورت داد. گفتن این حرفا برای جونگهان سخت بود ولی حتی به خاطر شوهوا هم که شده، ادامه داد:
-اون تنها چیزیه که تو داری برای همین جاشو بلدی...
وقتی نگاه تهیونگ روی شوهوا کشیده شد... جونگهان فهمید که منظورشو خوب توضیح داده.
کلید دروازه شوهوا بود!
*
جونگهان، طبق نقشه ای که کشیده بودن، به سمت صخره های ساحلی رفت.
جایی که چونگها و جین همچنان با لوسیفر درگیر بودن.
تهیونگ سعی می‌کرد با ترسی که تو درونش غوغا به پا کرده مبارزه کنه و عقب برونتش..گ
با اینکه میدونست ریسک بالایی داره ولی به سمت شوهوا حرکت کرد.
داشت با این کارش جون هردوشون رو به خطر مینداخت ولی این تنها راهش بود...
حرف جونگهان توی ذهنش تداعی شد:
-اگه لوسیفر نمیخواد به شیشه دست بزنیم، پس ما هم دست نمی‌زنیم! ممکنه یه کم کارمون بدون اون عصاره سخت تر بشه ولی بازم غیر ممکن نیست!
با اطمینان بیشتر به طرف شعله های آتیش رفت.
*
جونگهان جلوی لوسیفر وایستاد و صداشو بلند تر کرد:
-تو...
یقه ی جین رو گرفته بود و چونگها رو خیلی وقت پیش نقش بر زمین کرده بود!
نگاهشو از صورت جین گرفت و به جونگهان دوخت:
-من میدونم کلید دروازه کجاست...
همین جمله کافی بود تا لوسیفر بدن بی جون جین رو کنار چونگها رها کنه و با چشمای قرمز شده به سمت جونگهان برگرده.
به هیولایی تبدیل شده بود که هیچ کس نمیتونست افسارش رو بکشه!
جز یه نفر...!
*
تهیونگ به شوهوا نزدیک شد... گرما از بدنش ساطع میشد و چشماش هنوزم تماما سیاه بود.
باید باهاش حرف می‌زد... ریسکش خیلی بالا بود ولی گاهی احمقانه ترین کارها راه رسیدن به خروجی یکی ناز بی انتها بود.
بغضشو قورت داد و شروع کرد به حرف زدن:
-شوهوا... من...
صحبت کردن براش خیلی سخت بود... ولی... ولی اگه این آخرین باری باشه که داره باهاش صحبت میکنه چی؟
آب دهنشو قورت داد و سعی کرد دوباره شروع کنه:
-شوهوا... یادته دیشب بهم چی گفتی؟ تو... تو یه جورایی ازم پرسیدی که حاضرم به خاطر تو به ته یونگ آسیب بزنم؟ تو نگران بودی... و حتی این فکر به ذهنم رسید که تو به من اعتماد کافی نداری...ولی الان که اینجا وایستادم... فقط به خاطر یه چیزه... و اونم اینه که ته یونگ رو پشت سرم رها کردم. لا به لای خاطرات گذشته رهاش کردم و به جز خاکستر دیگه چیزی ازش برام نمونده. انتخاب من تو بودی... من...
بغض توی گلوش کارشو خیلی سخت کرده بود.
تهیونگ دستشو با جرئت برد جلو و انگشتای آتشین شوهوا رو توی دستش گرفت!
تهیونگ گرما رو احساس نمیکرد... چون که دست شوهوا ذره ذره خاموش شد تا جایی که دیگه آتیشی روی آستینش نبود که شعله ور بشه!
-من به خاطر تو اقیانوس روهم به آتیش میکشم!
عنصر آب، داشت تاثیرش رو میذاشت! اقیانوس آتش را در آغوش می‌گرفت و این سرانجامی جز خاموشی نداشت!
-خودتو نجات بده... نذار اون بهت تسلط داشته باشه!
تهیونگ جسم کوچیک و ماتم زده ی شوهوا رو که تحت کنترل لوسیفر بود، به آغوش کشید و دم گوشش زمزمه کرد:
نشونم بده... دروازه رو نشونم بده و کلیدشو بده به من... خواهش میکنم!
شوهوا که حالا چیزی جز قطرات آب روی جسمش باقی نمونده بود، چشمای سیاهش رو به تهیونگ دوخت.
هنوز ذهنش توی دستای لوسیفر بود...
ولی شوهوا اونقدری قوی بود که از لابه لای خرابی هایی که توی وجودش ایجاد شده بود، خودشو بیرون بکشه و دست تهیونگ رو بگیره!
شوهوا مشتشو باز کرد و کلید رو توی دستای تهیونگ قرار داد.
با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
+اینجا...!
و تهیونگ به زیر پاهاش نگاه کرد...
و دروازه ی قدیمی زیر اقیانوس اونجا بود!
تهیونگ موهای شوهوا رو زد پشت گوشش و لب زد:
-من برمیگردم.. قول میدم!
عقب عقب رفت و به ناچار، دخترک دوست داشتنیش رو مابین موج های بی رحم اقیانوس رها کرد...
*
جونگهان با دیدن لوسیفر که داشت با تمام سرعت به سمتش میدوید، خودشو عقب کشید و سعی کرد محکم بایسته!
جسمشون بهم برخورد کرد و افتادن روی زمین های ماسه ای.
روی ذرات شن غلتیدن وبدون توجه به خاکی شدن لباس هاشون، مشت های محکمی توی صورت هم دیگه فرود میوردن!
لوسیفر با دستش گلوی جونگهان و چسبید و همونطور که بهش فشار وارد می‌کرد غرید:
-باید تو رو قبل از همه ی اینا میکشتم!
جونگهان که صورتش رو به کبودی میزد در حال خفه شدن بود و سعی می‌کرد دستای لوسیفر رو از خودش جدا کنه ولی نمیتونست!
-تو بدترین انتخابی بودی که کردم!
صدای چونگها توی ساحل طنین انداخت و لا به لای نور ماه که چیزی به پایین رفتنش نمونده بود، گم شد:
+نه... من بدترین انتخابت بودم!
لوسیفر با چشمای قرمز شده به سمتش برگشت و به چهرش نگاه کرد.
+میدونی چرا؟
جسم بی جون جونگهان رو پرت کرد یه گوشه و از روی زمین بلند شد.
چونگها با نیشخند دستشو اورد جلو و گفت:
+چون که من اینو دارم...
و اسلحه ی مشکی رنگ رو نشون لوسیفر داد! اون بهتر از همه میدونست که اون اسلحه برای چی به کار میره!
-تو ازش استفاده نمیکنی کیم چونگها!
چونگها بدون پاک کردن لبخندش، ماشه رو به آرومی کشید و خیلی آروم اسلحه رو به سمت بالا اورد:
+امتحانش مجانیه!
چشمای لوسیفر چیزی جز تنفر چیز دیگه ای رو نشون نمی‌داد... ذهن پیچیدش حالا از کار افتاده بود و در مقابل کسی که خودش پرورش داده بود، به دام افتاده بود!
چونگها دستشو محکمتر دور اسلحه قلاب کرد و گفت:
+خداحافظ!
اما درست قبل از اینکه بتونه گلوله رو توی مخش خالی کنه، لوسیفر با نهایت سرعت به سمتش هجوم برد و با یه حرکت شمشیری که توی دستش بود رو توی قلب دختر مقابلش فرو برد!
چونگها با بهت به چشمان بی احساس لوسیفر خیره شد...
گویا زمان برای چندین دقیقه از حرکت ایستاد...
جین که تازه به هوش اومده بود، با چشمای بی حالش به چونگها خیره شد و خودشو روی ماسه ها انداخت:
نههه! -
اشکاش بدون اجازه از غرورش، روی صورتش سرازیر شدن...
چونگها با شمشیری که خون ها رو از بدنش ربوده بود، روی زمین افتاد و اسلحش کنار پاش متوقف شد!
لوسیفر لبخند کجی زد و زمزمه کرد:
-نه... امتحانش قیمت زیادی داشت که تو پرداختی!
به چشمای باز مونده ی چونگها و قطرات خون روی قفسه ی سینش نگاهی انداخت و پشتشو کرد به سمتش.
جین داست توی کابوسی دست و پا میزد که فقط چند قدم تا واقعیت فاصله داشت... تمام این سال ها از هم دور بودن. ولی حداقل میدونست که چونگها حالش خوبه...
لوسیفر پشتش رو کرد و خواست به سمت جونگهان برگرده اما اون ندید که انگشتای دخترونه ی چونگها دور اسلحه حلقه شد...
فقط شنید که همونطور که خس خس می‌کرد و خون بیشتری از بدنش جاری میشد زمزمه کرد:
+ولی تو یه... چیزی رو ی.. یادت رفت...
لوسیفر سرجاش متوقف شد و با شک به سمت چونگها برگشت.
چونگها به سختی دوباره ادامه داد:
+تو خودت این چیزارو به من یاد دادی!
و بدون مکث و تکرار اشتباه قبلی، اون گلوله رو توی قلب لوسیفر خالی کرد...
و تونست برای اولین بار ترس رو از توی چشماش بخونه!
*
بعد از اینکه چونگها چشماش بسته شد، جونگهان با عجله رفت سمت قصر تا جیون رو بیاره... اون تنها کسی بود که با داروهای گیاهی سر و کار داشت...
جیمین که تازه از مناطق مرزی برگشته بود، با شوک به صحنه ی رو به روش نگاه کرد.
جین با صورتی که پوشیده از بغض بود، بدن خونین چونگها رو به آغوش کشیده بود و هق هق می‌کرد!
لوسیفر قلبشو محکم نگه داشته بود و سعی داشت اکسیژن اطرافش رو ببلعه.
و از همه بدتر... شوهوایی بود که شعله های آتیش از سر و کلش بالا میرفتن و داشت تو آب دست و پا میزد!
با شنیدن صدای تهیونگ به سمتش برگشت:
-جیمین!
تهیونگ خودشو بهش رسوند.
جیمین با حیرت پرسید:
-تهیونگ اینجا چه خبره؟!
تهیونگ که نفس نفس میزد، بریده بریده گفت:
-الان وقتش.. نیست... باید یه کاری.. بکنیم.
جیمین سعی کرد خودشو جمع و جور کنه.
گرچه هرکسی چشم هاش به غمی بزرگ دچار شده بود... ولی الان وقت عقب کشیدن نبود!
تهیونگ سعی کرد توضیح بده:
-ما باید هرچی زودتر لوسیفر و از جسم ته یونگ خارج کنیم... به جسم ته یونگ داره آسیب میرسه اگه زودتر خارج نشه ممکنه بمیره! از اون طرف شوهوا... جیمین اگه لوسیفر الان ارتباطشو با جسم قطع نکنه شوهوا اونقدر توی آتیش میسوزه که بالاخره...
حرفشو قطع کرد.
نمیخواست ادامه ی اون جمله رو به زبون بیاره!
جیمین شونه های تهیونگ رو توی دستش گرفت:
+ تهیونگ! شوهوا چیزیش نمیشه... اون هِستیاست امکان نداره آتیش بهش صدمه بزنه.
-نه جیمین این فرق میکنه! شوهوا الان خدای آتش نیست!الان به عنوان وارث لوسیفر که بهش خیانت کرده وسط اقیانوس وایستاده و داره میسوزه! من...
اشکاش پایبن ریختن ولی ذره ای از تلخی ماجرا رو کم نکرد:
-اون الان شکننده شده اگه نجاتش ندم... از دستش میدم!
جیمین نفس عمیقی کشید و هوای خنک شبانه رو وارد ریه هاش کرد.
نگاهش بین جین و تهیونگ در گردش بود... امیدی به زنده موندن چونگها بود؟
لوسیفر تلو تلو میخورد ولی از جسمش خارج نمیشد.
هر لحظه امکان داشت با دستوری که لوسیفر به شوهوا میده، یه جنون آنی وارد بدنش بشه!
به یه چیز قوی تر برای مقابله احتیاج داشتن.
اون با هیچ اسلحه و وردی از جسم خارج نمیشد...
پس، فقط یه راه میموند...
جیمین آب دهنشو به سختی قورت داد. از گفتن فکری که توی سرش بود، وحشت داشت.
ولی شاید باید این ریسک رو می‌پذیرفت!
+تهیونگ... فقط و فقط یه راه داری...
تهیونگ با چشمای قرمز و مژه های خیسش به جیمین خیره شد.
توی ذهنش جنگی بود یک طرفه با خودش! چون که میتونست کمابیش فکر جیمین رو حدس بزنه... اما نمیخواست بشنوتش! نه اصلا...!
جیمین بالاخره لب هاشو فاصله داد و گفت:
+از ته یونگ بگذر...
پلک هاش بسته شدن.. میدونست... از اولشم میدونست اما گوشه ی ذهنش پسش میزد!
تقدیر این بود... و این دفعه حتی به دست لوسیفر هم نوشته نشده بود!
تقدیر این بود که تهیونگ یکی رو انتخاب کنه... و از دست دادن هریک از اون دو تلخی بی انتهایی رو براش به وجود میورد..
میتونست وقت بیشتری صرف کنه تا لوسیفر از جسمش ته یونگ خارج بشه... ولی در اون صورت، شوهوا رو از دست می‌داد!
نه نمیتونست... نمیتونست تنها داشته ای که براش باقی مونده بود رو از دست بده... میتونست؟!
تهیونگ داشت برای داشت شوهوا، به ریسه های آسمون چنگ میزد... در خون میغلتید و در خاک سُر میخورد!
جیمین لبش رو به آرومی گاز گرفت.
شاید اصلا نباید این پیشنهاد رو بهش میداد.
اما با شنیدن جمله ی بعدی تهیونگ خشکش زد:
-چطوری..؟
جیمین با حیرت به تهیونگ خیره شد.
-چطوری از بین ببرمش؟
جیمین تو چشمای تهیونگ جست و جو کرد تا چیزی جز جدیت پیدا کنه... ولی وجود نداشت!
آب دهنشو قورت داد و زمزمه کرد:
+از دروازه... پرتش کن بیرون! اینجوری برای همیشه اثرش از اینجا پاک میشه...
اما جیمین نگفت که با این کار تهیونگ برادرشو برای همیشه از دست میده... چون خودش اینو میدونست!
اونا به نوعی میخواستن یکی رو به عنوان قربانی انتخاب کنن و تهیونگ برادرش رو انتخاب کرد! کسی که سال ها به خاطرش جنگیده بود...
اما اون هرگز دخترک دوست داشتنیش که پابرهنه توی ساحل میدویید رو حذف نمیکرد...میکرد؟
تهیونگ مشتشو محکم فشرد و زمزمه کرد:
-خودم انجامش میدم...
*
لوسیفر چشماش به رنگ سیاه دراومده بود و صدای فریادش به بدن هر فردی رعشه مینداخت!
درواقع داشت تلاش می‌کرد که خودشو توی جسم نگه داره چون گلوله ای که توی قلبش خورده بود تاثیر زیادی روش داشت...
باید تعادل روحش رو حفظ می‌کرد و بهش اجازه نمی‌داد که از جسم خارج بشه.
اونقدر حواسش پرت شده بود که جین توی اون فاصله ی کوتاه چونگها رو تو آغوش کشید تا به سمت قصر ببرتش.
جیمین با نگرانی به لکه های خونی که روی ماسه ها چکه می‌کرد خیره شده بود و به ناچار دنبال جین رفته بود.
تهیونگ مونده بود... و یک ساحل که آوای سوختن رو در خودش جای داده بود.
شمشیر خونینی که گوشه ای افتاده بود رو برداشت...
دستش رو محکم تر کرد و به خودش اجازه نداد اونقدر ضعیف جلوه کنه.
وقت آخرین حرکت بود... نمیتونست پیش‌بینی کنه که احتمال شکست خوردن لوسیفر چقدره.
ولی باید برای شوهوا هم که ‌شده اون کارو می‌کرد.
چشمای قرمزشو به تیغه ی شمشیر دوخت...
درسته که زندگی بهش رحم نکرده بود. ولی تنها یه چیز بود که تهیونگ رو متفاوت می‌کرد... و اون هم جنگیدن در مقابل زندگی بود!
دادی کشید و به سمت لوسیفر حرکت کرد و به یا حمله ی ناگهانی غافلگیرش کرد!
چون که جسمش ضعیف شده بود قدرت مبارزه ی چندانی نداشت و این کار رو برای تهیونگ آسون تر می‌کرد.
لوسیفر جاخالی داد و نیشخندی زد و با نفس نفس گفت:
-فکر نمیکردم... که به برادر خودتم رحم نکنی.
+کسی که داری درموردش حرف میزنی...
تهیونگ شمشیر رو به بازوی لوسیفر کوبید و اون دادی از ته گلو کشید!
+دیگه برادر من نیست!
تهیونگ حواسش بود که لوسیفر رو به سمت دریا هدایت کنه تا بتونه توی دروازه هلش بده. و داشت موفق هم می‌شد!
-تهیونگ این چیزی نبود که تو میخواستی! مگه تو نمیخواستی انتقام خونشو بگیری؟ الان داری با دستای خودت بهش آسیب میزنی!
تهیونگ در برابر ضربه ی لوسیفر جا خالی داد و با خشم داد زد:
+من دیگه همچین آرزویی ندارم!
و با یه حرکت شمشیر رو فرو برد تو گردن لوسیفر! و همراه با شمشیر به سمت عقب هلش داد.
درست پشت سر لوسیفر، دروازه قرار داشت.
لوسیفر که به خاطر شمشیر توی گلوش، به خس خس افتاده بود، چشماش داشت سیاهی میرفت و خون ریزیش شروع شده بود.
و تهیونگ نمیتونست باورم کنه.. ولی با هر ضربه داشت آسیب زیادی به ته یونگ میزد!
لوسیفر که خونش به جوش اومده بود، خنجری که مدت ها پشت کمرش گنهان کرده بود رو دراورد و توی بازوی تهیونگ فرو کردش.
همین باعث شد که تهیونگ بلند داد بزنه و لوسیفر رو رها کنه چون دیگه قدرتی برای نگه داشتنش نداشت!
لوسیفر از گردن تهیونگ گرفت و با چشمایی که ترکیبی از رنگ قرمز و مشکی بودن به تهیونگ چشم دوخت.
اطرافشون پر از آب های عمیقی بود که هر آن نزدیک بود به درون خودش ببلعتشون!
لوسیفر همونطور که خون از دهنش چکه می‌کرد رو به تهیونگ غرید:
تو توی یه لوپ زمانی گیر کردی توی زندگیت! دائما اشتباهات قبلیت رو تکرار میکنی! -
تهیونگ که سعی می‌کرد دست لوسیفر رو کنار بزنه لب زد:
+آرزوها تغییر میکنن...
و از گوشه ی چشم به دروازه خیره شد...
چیزی تا جزر و مد آب و طلوع خورشید نمونده بود... اون موقع دروازه باز می‌شد!
-شوهوا هیچ فرقی با من نداره! خون من توی رگ های اونه... به خودت بیا! از بین دختری که جزو نوادگان لوسیفره و برادرت کدومو انتخاب میکنی؟
+برام مهم نیست که اون وارث توعه... شوهوا هیچ وقت مثل تو نیست.. هیچ وقت! حق نداری با خودت مقایسش کنی!
فشار دست لوسیفر روی گلوی تهیونگ بیشتر شد:
-بهت چند تانیه فرصت میدم تا درست فکر کنی...!
صدای اقیانوس رعشه ای بود بر اندامشون...
-یک...
صدای سوختن آتش انگیزه ای بود برای زندگی...
-دو...
و موهای دختری که توی هوا پراکنده بود، برای تهیونگ بوی زندگی میداد!
-سه!
برای آخرین بار به لوسیفر خیره شد...
حالا وقتش بود!
با پاش به لوسیفر ضربه زد و به سمت پشتش پرتابش کرد...
لوسیفر به تیغه ی آهنی ای که پشتش قرار داشت، برخورد کرد و مقدار زیادی از پوستش خراشیده شد و تیغه تا انتهای گوشتش فرو رفت!
بی حرکت افتاد روی زمین و چشماش بسته شد.
سکوت مرگباری توی ساحل حاکم بود!
تهیونگ نفس نفس زنان روی پاهاش خم شد...
بالاخره جوناش ته کشیده بودن؟
باریکه ی خون از کنار لب لوسیفر به سمت بیرون سرازیر شده بود و زخم های عمیقی که ترمیم نمیشدن نشون میداد که واقعا آسیب دیده!
به خورشید که داشت کم کم از سمت کوه ها بالا میومد خیره شد.
باد خنکی می‌وزید... نشونه ی پیروزیش بود؟ شاید... شاید نیاز نبود که لوسیفر رو از دروازه بندازه پایین... شاید ته یونگ زنده میموند!
شاید میتونست برش گردونه و نیازی نمیشد که دستاش به خون کسی آلوده بشه!
شاید همه چیز درست میشد!
با یادآوری چیزی، برگشت و به سمت شوهوا نگاه کرد.
شعله های آتیش خاموش شده بود و حالا شوهوا روی دوتا زانوهاش فرود اومده بود.
لبخندی آمیخته به بغص زد و به سمت جلو حرکت کرد.
میتونست دوباره بدن کوچیکشو توی آغوشش جا بده...
ولی با کشیده شدن پاش و پرت شدن روی زمین، با شوک به پشتش نگاه کرد.
لوسیفر با آخرین توانی که براش مونده بود دستاشو روی ماسه ها و تهیونگ رو به سمت پشت میکشوند.
ناله ای از ته گلو سر داد و فریاد زد:
-من تمام این سال ها صبر کردم! نزدیک چندین قرن! لقب فرشته ای با بال های شکسته رو تحمل کردم و تو الان داری اثری که خلق کردم و از بین میبری؟ تو... تو کیم تهیونگ! تو لایق خوشبختی نیستی!
نگاه تهیونگ بین دروازه و پاهای اسیر شدش درگردش بود.
باید زودتر این کارو می‌کرد...
-هیچ وقت لایق خدای آب بودن نبودی! اگه به جز تو وارث دیگه ای وجود داشت پدرت اونو به عنوان جانشینش معرفی می‌کرد!
حرفای تلخش باعث شد تهیونگ برای چند لحظه مکث کنه وشوکه بشه...
اما لوسیفر با بدجنسی تمام، از فرصت استفاده کرد و خنجری که آخرین بار توی بازوی تهیونگ فرو کرده بودش و بعد درش اورده بود رو، ایندفعه توی پهلوش فرو کرد و دیگه درش نیورد!
تهیونگ داد زد و با دست آزادش به پهلوش چنگ انداخت!
میتونست غلظت خون رو روی انگشتاش احساس کنه...
درد تمام وجودش رو در بر گرفت... نه به خاطر اینکه زخم شده بود. به خاطر اینکه باید شوهوا رو نجات میداد و الان روی زمین، بین گل و لای افتاده بود!
بهش قول نداده بود که زود تموم میشه؟ پس چرا انقدر طول کشید؟
تمام صحنه ها جلوی چشمش ظاهر میشدن... آخرین نگاهی که بهش انداخت... و آخرین جمله ای که بهش گفت...
حالا تعداد نفس هاش ارزشمند بود! چرا که باید نجاتش میداد!
لوسیفر پاشو گذاشت روی قفسه ی سینه ی تهیونگ و بهش فشار وارد کرد:
-تو نمیتونی هم زمان هم انتقام بگیری هم این جنگ رو ببری!
فشار پاش بیشتر شد و به درد تهیونگ اضافه کرد:
-پس... توی جهنم میبینمت!
چشمای تهیونگ نیمه باز بودن... سخت ترین جنگ، حمله ی یک طرفه به خودش بود.
مهم نبود چقدر خودش رو سرزنش کنه... توانایی بلند کردن جسمش رو نداشت.
پایان شروع تلخش سر رسیده بود؟
کی میدونست... که ناقوس مرگ دفترچه ی چه کسی رو ورق میزنه؟
ایندفعه همه چیز مهم بود! اونقدر مهم که تهیونگ داشت تلاش می‌کرد تا توی خندق وهم هاش فرو نره...
چشماشو باز نگه داره و تعداد ضربان قلبشو بشمره!
اونقدر که ارقام در نظرش گنگ میومد و دیگه قاعده ای برای زندگی کردن وجود نداشت!
وقتی با تمام وجود برای زنده موندن دست و پا بزنی، متوجه میشی که خیلی چیزارو از دست دادی...
و تهیونگ متوجه شد که نزدیک به یک جهان وارونه، چیزی از دست داده بود!
اما درست قبل از اینکه لوسیفر بتونه تهیونگ رو داخل دروازه بندازه، شوهوا با موهای مشکینی که به صورتش شلاق میزد نزدیک شد.
ایندفعه آتش، در رأس چشماش قرار داشت!
آتشی که از حس بی حد و مرزش نسبت به کسی که زخمی شده بود، شعله ور بود.
آب ها رو شلپ شلوپ کنان با پاش کنار زد و یقه ی لوسیفر رو چسبید و از تهیونگ دورش کرد!
لوسیفر با ترس به دختر رو به روش زل زد... تازه فهمیده بود که در طی تمام این سال ها، خیلی چیزارو ساخته که مجبور شده بعدا نسبت بهشون تنفر بورزه! و مهمترینشون شوهوا بود که حجمی زیادی از نفرت رو به اون می‌ورزید!
شوهوا با دستای لرزونی که یقه ی لوسیفر رو بیشتر و بیشتر جمع می‌کرد، لب زد:
+میدونی اولین نفری که قراره توی جهنم ببینم کیه؟
مردمک های لوسیفر با دیدن شوهوا تنگ و کوچیک شده بود! ترسش از شوهوا نسبت به چونگها هم بیشتر بود!
چرا که چونگها رو خودش پرورش داده بود ولی شوهوا...
اون به دست خودش بزرگ شده بود! هیچ چیزی از این ترسناک تر وجود نداشت! چرا که لوسیفر حتی نمیتونست دختر رو به روش رو پیش‌بینی کنه!
شوهوا با نفرت به صورتش زل زد و زمزمه کرد:
+تو! چون اگه قراره به خاطر یه چیزی مجازات بشم... بذار به خاطر این کار بشم!
لوسیفر شروع کرد به دست و پا زدن ولی مگه فرار کردن از دست دختر اطلسی ای که اقیانوسش رو از دست داده بود به همین راحتی بود؟
-ملاقات بعدیمون همون جاست... منتظرم بمون!
و با دستای خودش، اون موجود کثیف رو داخل دروازه ی گودی که روی زمین بود پرت کرد!
طلوع صبح اون روز، آخرین باری که بود که تهیونگ چهره ی برادرش، و شوهوا صورت ترسیده ی پدرش رو دید!
لوسیفر به هوا چنگ میزد تا توی سیاه چاله ی ترس هاش فرو نره.
به چشمای بی رحم شوهوا زل زده بود و آوای مرگش رو سر میداد...
و پایین میرفت... پایین در دل تاریکی ها... در اعماق زمین... شاید هم آسمان!
سایه ی تاریک سرانجام پس از مدت ها جنگ نابرابر، از روی زندگی آن دو برداشته شد.
و سرانجام تنها چیزی که ماند، درهای آزاد دروازه بودند.
و تهیونگ با خنجر توی پهلوش ...
شوهوا با بغض به چشمای بسته ی تهیونگ خیره شد.
هق هق بلندی کرد و محکم روی زمین سقوط کرد! دستشو لای موهای مرطوب تهیونگ فرو برد...
چرا چشماشو باز نمیکرد؟
چرا ناگهان دریا تصمیم گرفته بود تارهای آبی اش را با آهنگی غمگین بنوازد؟
+ت.. تهیونگ... چشماتو باز کن! صدامو می‌شنوی... مگه نه‌؟ حتما می‌شنوی!
ولی دریغ از کوچیک ترین حرکتی!
شوهوا ترسیده دست خونينشو روی قفسه ی سینه ی تهیونگ گذاشت... چرا قلبش نمیتپید؟
حالا درست مثل تهیونگ، اعداد و ارقام براش بی معنی به نظر می‌رسید!
+ت.. تو حق نداری چشماتو ببندی! تهیونگ من...من اینو نمیخواستم!
قطرات اشکش با موج های اقیانوس در هم آمیخته میشد.
چشم هاش اونقدر تار بود که نمیتونست چهره ی تهیونگ رو درست ببینه.
دستای لرزون و کوچیکشو روی قلبش گذاشت و سعی کرد حتی کوچیک ترین حرکت رو هم بفهمه!
+نه! تهیونگ من نمیذارم... تو نمیتونی منو... تنها بذاری...
تار موهای تهیونگ به دست باد حرکت میکردن و امیدی برای نفس کشیدن به شوهوا میدادن.
رویاهایش در زنجیری یخ بسته بود که باز شدن آن بستگی داشت...
بستگی داشت به نفس هایی که رها بشن...
به چشم هایی که باز بشن...
به گرمای یک جسم...
الان به نظریه ی آشوب ایمان میورد...
"کافی است یک پروانه در گوشه ای از جهان پر بزند تا بال زدنش در بخش دیگری از جهان آشوب به پا کند!"
با هق هق بیشتر تهیونگ رو به خودش فشرد...
چندتا پروانه بال زده بودند که پسر اقیانوس اینگونه کف دریا جان باخته بود؟
تهیونگ زیادی زیبا بود برای از دست رفتن...
پلک های بسته اش به اندازه ی یک افسانه غمگین بودند... مژه های خیسش یاد آور خاطرات خاک خورده اش... و انگشتان کشیده اش یادآور دلتنگی...
شوهوا نیمرخش رو به قلب تهیونگ تکیه داد و ناله ای غمگین از ته گلوش سر داد.
و اقیانوس چه زیبا خون ها را با خودش می‌شست و آن دو را در آغوش خود جا میداد بلکه شاید ذره ای موج های سردش گرما را به آنها ببخشد.
و هنگامی که گل نیلوفر آبی غرق میشود
و هر آنچه بین آنها گفته شده مانند یک وهم به نظر می آید
لحظاتی که لمس کردند،
نگاه کردند،
گوش فرا سپردند
و از ته دل رها شدند
مانند آن مرغ های دریایی ای که اطراف آب ها پرسه میزنند
هنگامی که کتاب هایی که باهم ورق زده بودند بی معنا به نظر رسید...
او باید دختر آتش را یادش بیاید!
او به پسر اجازه می‌دهد که بداند
که چقدر دوستش دارد
همانقدر که نیلوفر آبی به آب ها وابسته است...
شوهوا هم به تهیونگ وابسته بود.
و شوهوا دیگه نتونست بیشتر از اون اشک بریزه چرا که احساس میکرد روحش از بدنش پر کشیده است.
و همونطور که صورتش به پیشونی تهیونگ چسبیده بود، چشماش بسته شد!
*
جیمین با استرس بیرون در قدم میزد.
نتونسته بودن تهیونگ رو ببرن بیمارستان برای همین اوردنش پیش ملکه ی مادر.
آخرین امیدشون اون بود...
شوهوا از حال رفته بود اما همین که چشماشو باز کرده بود، با بغض و سرخوردگی سراغ تهیونگ رو گرفته بود.
امکان داشت که زنده بمونه... اما بازم هرچیزی ممکن بود! چیزی نبود که با جادو درست بشه...
بستگی به وضعیت بدنی تهیونگ داشت... اینکه اون بیدار میشه یا نه؟
چهار روز از اون موقع می‌گذشت.. از اون روزی که تهیونگ زخمی شده بود!
شوهوا هر روز صبح از کناره ی ساحل راه می‌رفت و با پاهای زخمی ای که نتیجه ی چهار روز پیش بودن، از روی صخره ها رد میشد و از صحرای اون طرف جنگل گل میچید.
مرتبشون می‌کرد و زیباترینشون رو برای تهیونگ میورد تا کنار تختش بذاره.
خواب به چشماش نمیومد و با موهای پراکنده ی اطرافش که به رنگ آسمون شب بودن، هرشب توی اتاق تهیونگ میموند.
بعضی وقتا جیمین صداشو از پشت در میشنید. انگار که با تهیونگ حرف میزنه...
جونگهان هر از چند گاهی میومد اما ترجیح میداد از دور اوضاع رو بررسی کنه و دوباره برگرده.
شوهوا تصمیم گرفته بود جونگهان رو به عنوان وارث اصلی انتخاب کنه! اون لیاقتش رو داشت!
و از همه مهمتر... اگه تهیونگ بیدار میشد، شوهوا نمیخواست که خیلی زیاد مشغول کارای توارلا باشن.
دوست داشت بیشتر وقتشون رو به خودشون اختصاص بدن. پس... چه کسی بهتر از جونگهان؟
جیمین متوجه شده بود که جونگهان نمیخواد زیاد با شوهوا رو به رو بشه... و دلیلش نسبتا واضح بود!
جی یونگ آسیب کوچیکی دیده بود که با کمی استراحت خوب میشد...
سویون اون روز هیچ کدوم از اون جریانات رو به چشم ندیده بود چون رفته بود دنبال مینی، توی اتاق زیر راه پله ها!
عجیب بود ولی بلافاصله بعد از افتادن لوسیفر توی دروازه، طلسم از بین رفته بود و مینی به حالت اولش برگشته بود.
اونا هم حالشون خوب بود...
اما جین... باعث تعجب بود اما جین آرامش عجیبی داشت!
اما گاها تو خودش بود و دائما زیر اون درخت تنومند کنار جنگل کز می‌کرد و به دور دست خیره میشد.
جیمین بغضش رو قورت داد و دوباره به در اتاق ته راهرو خیره شد...
چونگها... چونگها نتونست دووم بیاره! و خب... ضربه ی بزرگی برای جین بود. حتی برای شوهوا!
شمشیر مستقیم توی قلبش فرو رفته بود پس... اون دیگه نخواست به زندگی ادامه بده!
جسمش زیر بزرگترین درخت بید، توی صحرای نزدیک جنگل دفن شده بود.
جین هر روز اونجا بود... بهتره میگفت هرشب!
تقریبا با هیچ کس حرف نمیزد و این... قابل درک بود!
شوهوا از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
با دیدن جیمین سعی کرد دستای زخمیش و چشمای سرخش رو ازش پنهان کنه.
-جایی میری؟
شوهوا سرشو تا حد ممکن انداخت پایین:
+جنگل...
جیمین سرشو تکون داد.
اگه این کار آرومش می‌کرد.. پس باید انجامش میداد.
-باشه.. مراقب باش.
شوهوا دامن ساحلی زیبایی پوشیده بود که جیون براش اورده بود... مدتی که اونجا بود فرصت نکرده بود لباسای کثیفش رو عوض کنه.
سر به زیر، دوباره به سمت جنگل راه افتاد.
حین راه از کنار جونگ کوک گذشت و با چشمای پف دارش، بهش لبخند بی جونی زد.
جونگ کوک با تعجب به شوهوا خیره شد و سرشو براش تکون داد.
جیمین با دیدن جونگ کوک جلو رفت:
+چی گفت؟
-حال تهیونگ خوبه... ولی ملکه فعلا نمیخواد به شوهوا چیزی بگه.
جیمین با اخم پرسید:
+چرا؟
-چون نمیخواد بهش امید واهی بده. اون حالش خوب هست... ولی هنوز احتمالاتی وجود داره که کاملا به هوش نیاد.
جیمین لبش رو گزید:
+از جین چه خبر؟
چشمای جونگ کوک غمگین شد:
-نامجون گفت میره پیشش.. ولی اون نمیخواد کسی رو ببینه. فکر کنم بهتره یه مدت تنها بمونه... ما نمیتونیم فعلا براش کاری بکنیم.
تنها امیدشون الان تهیونگ بود...
*
جین به درخت پشتش تکیه داده بود و به غروب آفتاب زل زده بود.
لب هاشو از هم باز کرد:
-میدونی... به خودم قول داده بودم که وقتی برگشتیم، بهت بگم که چه حسی دارم... ولی...
آب دهنشو به سختی قورت داد:
-تو برنگشتی... حداقل با من...
تنها جوابی که شنیده می‌شد صدای باد و پرنده هایی بود که داشتن داخل لونه شون جمع میشدن اما بازم آرامش بخش بود!
سکوت چونگها آزار دهنده نبود... آرامشی بود، آرمیده در زیر خاک مرطوب جنگلی.
و جین... هرچقدر هم که دلش برای قدم های استوار اون تنگ شده بود، اما خوشحال بود که اون به آرامش رسیده.
جین ناگهان لبخند عجیبی زدو گفت:
-ولی میدونی چیه؟ فکر کنم تو اونجوری خوشحال تری… همیشه میگفتی که میخوای از اینجا بری. خودتم میدونی که برای افرادی مثل من و تو جای دیگه ای جز توارلا وجود نداره. ما باید تا جایی که میتونیم به خدایانمون خدمت کنیم تا جایی که برکنار بشیم. پس… تو الان به آرزوت رسیدی کیم چونگها… مگه نه‌؟
لبخند عجیبش بیشتر کش اومد و با آرامش به گردنبندی که متعلق به چونگها بود و حالا توی دستش بود، خیره شد:
+پس... الان خوشحالی. و این خوبه! خوشحالی تو کافیه... پس میتونی الان چمدونتو جمع کنی و بری!
ایندفعه، من تو رو رها میکنم! اجازه میدم تو آسوده خاطر بری...
اجازه میدم به جای من، باد دست تو رو بگیره... اون از من همراه بهتری نیست؟
لبخند شیرینی زد و اجازه داد اشکی که تشخیص نمی‌داد، به خاطر شوقه یا غم، از چشمش پایین بریزه.
زمزمه کرد:
+فقط یادت نره که موقع رفتن پا روی برگای پاییزی نذاری!
صداشون، روح جنگل رو بیدار میکنه!
و واقعا احساس کرد که روح دختری که دوستش داشت رو، از بند آزاد کرده!
*
تهیونگ چشماشو آروم آروم باز کرد... با دردی که توی اسخون هاش پیچید ناله ی تو گلویی ای کرد و مشتشو فشار داد!
نور خورشید درست روی پنجره ی اتاق متمرکز شده بود و گرما رو به درون اتاق انتقال میداد!
نگاهی به پتویی که دور بدنش پیچیده شده بود انداخت.
با اخم، پتو رو کنار زد و درحالی که سعی می‌کرد روی تخت بشینه، به خاطر زخم هاش کلی سر و صدا کرد!
به بدنش نگاهی انداخت، بلوزی تنش نبود و دور پهلوش و بازوی چپش باند پیچی شده بود.
دستی به صورتش کشید و به میز بغلش نگاهی کرد که چشمش به یک دسته شکوفه ی صورتی رنگ برخورد کرد!
لبخند محوی روی صورتش نشست و دستشو دراز کرد تا یکی از اون شکوفه های ریز رو برداره!
مدتی طول کشید تا همه چیز به طور دقیق و با جزئیات کامل یادش بیاد.
ولی وقتی که یاد یه چیزی افتاد، عین برق گرفته ها از رو تخت بلند شد و بی توجه به دردی که سرتاسر بدنش می‌پیچید، به سمت در اتاق رفت و به شدت دستگیرشو کشید پایین که با سرعت مبهوت جیمین و جونگ کوک رو به رو شد.
جیمین با بهت زمزمه کرد:
-تهیونگ...
جونگ کوک با اخمی کم رنگ سمتش رفت و گفت:
×هی! تو نباید الان از جات بلند میشدی جیون گفت که...
+شوهوا کجاست؟
جیمین و جونگ کوک زیرچشمی به هم نگاهی انداختن و سعی کردن خنده شون رو به روز ندن!
-انقدر هولی که نمیتونی یه کم بیشتر صبر کنی؟
+جیمین... کجاست؟
قیافه ی خواب آلود تهیونگ جدی تر از اونی بود که فکرشو میکردن!
جونگ کوک سرشو به سمت چپ و راست تکون داد:
×رفت برای توی بد اخلاق گل بچینه! نمیدونم چرا هر روز این کارو تکرار می‌کرد! هرچقدرم بهش بگم که توی یُبس با این چیزا چشماتو باز نمیکنی...
جیمین سقلمه ای به جونگ کوک زد و پچ پچ کرد:
-اذیتش نکن! الان نگرانه...
تهیونگ بی توجه خواست از کنارشون رد شه که جیمین از پشت داد زد:
+حداقل یه لباس بپوش اونجوری میخوای بری بیرون؟!
*
انتخاب امروزش، گل های آبی رنگی بودن که فقط توی قسمت خاصی از جنگل 4 فصل پیدا میشدن.
گونه ی کمیابی بودن و آبی، رنگ آرامش بود. برای همین انتخاب درستی به نظر میومد.
قبل از اینکه وارد ساحل بشه، نگاهی به درخت های سمت چپش انداخت.
چند متر اونور تر جایی بود که چونگها دفن شده بود...
سرشو پایین انداخت و به سمت جلو حرکت کرد.
چرا... چرا کسی نتونست کاری براش انجام بده؟ چونگها دوست داشتنی بود...
و اين فکر که از اول قصدش فقط نجات دادن شوهوا بوده، بیشتر عذابش میداد!
از اول هر نقشی که میتونست بازی کرد... برای لوسیفر کار کرد، الهه ی شوهوا شد، به عنوان یک خائن شناخته شد و طرد شد! فقط برای اینکه زندگی رو به شوهوا ببخشه...
حالا که اون همه فداکاری صورت گرفته بود برای نفس کشیدنش، جرئت نمیکرد به پایان زندگیش فکر کنه.
زندگیش ارزشمند بود چون براش خون ها ریخته شده بود!
آهی عمیق کشید و موهاشو پس زد.
چقدر دلش ناعدلانه برای تهیونگ تنگ شده بود...
با بغض زمزمه کرد:
+این اصلا انصاف نیست... تو توی یه خواب طولانی فرو رفتی و شاید اصلا منو به یاد نیاری...
ولی اون دلش دیوونه وار برای تهیونگ تنگ میشد.
ساحل بدون اون بوی زندگی نمی‌داد...
جنگل بدون اون نفس نمی‌کشید...
و چراغای چشمک زن شهر بدون وجود اون معنی نمی‌داد...
خیلی چیزا بود که هنوز تجربه نکرده بود و برای همه شون منتظر بیدار شدن تهیونگ بود.
اگه بیدار میشد... اگه بیدار میشد اولین واکنشش چی بود؟
پاهای برهنش با قرار گرفتن روی ماسه های داغ سوخت اما اهمیتی نداد.
غروب آفتاب نزدیک بود و خیلی زود دوباره ستاره ها پیداشون میشد.
از این فکر که دوست نداره بدون تهیونگ ستاره هارو تماشا کنه، آهی کشید و سرشو اورد بالا.
اما با دیدن صحنه ی رو به روش، سرجاش خشکش زد.
باورش نمیشد...خشک شده، چند قدم جلوتر رفت تا بهتر ببینه...
اون موها... اون چهره... اون لبخندی که کش اومده بود...
داره به اون نگاه میکنه مگه نه؟
تهیونگ توی فاصله ی چند متری شوهوا ایستاده بود.
اونقدر باعجله اومده بود که دکمه های جلوی بلوزش بسته نشده بودن و زخم های روی بدنشو به نمایش میذاشت!
تهیونگ از دور موهای شوهوا رو که همبازی همیشگی باد بود، تماشا کرد.
(گایز یه آهنگ اون بالا گذاشتم اگه اینجا پلی کنیدش ممنون میشم)

𝑺𝒖𝒏𝒌𝒆𝒏 𝑭𝒊𝒓𝒆Onde histórias criam vida. Descubra agora