Part 17:wings

442 81 16
                                    

-نمیخواستم آپ کنم تا چند ماه ولی دلم تنگ شده بود براتون و چندتا ریدر جدیدم داشتیم... بنابراین لطفا ووتشو بدین دیگه ممنون(-:

                                  ***

تهیونگ خودشو روی صندلیش رها کرد و گفت:
-چطور ممکنه؟ لوسیفر سال های پیش ناپدید شد و تا همین یه مدت پیش شایعه ی مرگش همه جارو پر کرده بود.
جین عصبی دستشو مشت کرد:
+فقط بیاین امیدوار باشیم که اون نشونه ها مال لوسیفر نباشه.
جونگ کوک دست به سینه گفت:
-خب... حالا نقشتون برای محافظت از قلمرو چیه؟
تهیونگ دستشو گذاشت روی شقیقش و گفت:
+یه سری پناهگاه های زیرزمینی اطراف قلمروی آب هستن. اونجا رو آماده میکنیم که اگه مشکل به وجود اومد اونجا امن باشه.
جونگ کوک با نگاه خیره اش به تهیونگ پرسید:
- به نظرت نقشه ی لوسیفر چیه؟
تهیونگ هوفی کشید و گفت :
+نمیدونم! اگه میدونستم قطعا تو اولین حرکت میزدمش زمین. لوسیفر خطرناکه. آخرین باری که توی توارلا پیداش شد نصف سرزمین از بین رفت...
جونگ کوک روشو برگردوند و گفت:
-به نظر من داره به سمت جونگهان قدم بر میداره. جونگهان و از سر راه برش دار! مهره ی بی خاصیت و در عین حال خطرناکیه!

جیون چشماشو بست و دستشو گذاشت روی سر شوهوا.
شوهوا زیرلب پرسید:
+داری چی کار میکنی؟
جیون با صدایی پچ پچ مانند گفت:
-میخوام انرژی های درونتو بسنجم.
اینجا قصر جیون بود. قصرش از هر فرد دیگه ای توی توارلا کوچیک تر بود اما این مانع زیباییش نمیشد.
اما خب همونطور که انتظار میرفت قصرش توی آسمون بود و شوهوا همچنان بال هاش در نیومده بودن.
جیون هم اندازه ی جونگهان قدرت نداشت که شوهوا رو بلند کنه بنابراین مجبور شد با ورد کار رو خلاصه کنه!
قصر جیون به رنگ  آبی آسمونی بود و ابر هایی که رنگی ملایم تر از رنگ سفید داشتن اطرافشو پر کرده بود.
مدتی گذشت که جیون دستشو برداشت و گفت:
-شوهوا اولین باری که اینجا بودی...
از جاش بلند شد و به سمت فنجون های کوچولویی که رو میز چیده بود رفت. یکیشونو برداشت و دوباره ادامه داد:
-اولین باری که اینجا بودی من احساس میکردم درونت سرشار از نیروی سفیده!
دمنوش داغی رو سرازیر کرد توی فنجون:
- تو پاک بودی و من از چهره و باطن خدای آتش خوشم اومد اما الان... من فقط روزنه هایی از نیروی سفید رو درونت میبینم.
فنجون رو داخل دستای سرد و لرزنده ی شوهوا قرار داد. دوباره نشست رو به روی شوهوا و گفت:
-چه بلایی سرت اومده؟
شوهوا، همچنان اصرار داشت که جلوی دیگران چیزی از سرنوشت دگرگونش لو نده!
+من نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی.
جیون با غم گفت:
-دروغ نگو! من دارم میبینم که تو خرد شدی و شکستی.حداقل به من دروغ نگو!
شوهوا فنجون رو گذاشت روی میز و با اخمی که از غمش منشأ میگرفت گفت:
+من... من دیگه خودمو نمیشناسم جیون... اصلا! احساس میکنم تا حالا وجود نداشتم اما الانم که وجود دارم قراره خیلی زود از بین برم.
جیون دستشو گذاشت روی بازوهای شوهوا و زیرلب گفت:
-تو چقدر شکننده شدی...
شوهوا با ولوم پایین گفت:
+تو گفتی که میتونی کمکم کنی نه؟
جیون موهای آبی رنگشو کنار زد:
-اگه بتونم حتما.
شوهوا آب دهنشو قورت داد و گفت:
+ماجرا از شبی شروع شد که من رفته بودم به قصر جونگهان...
*
بعد از اینکه شوهوا همه چیز رو از اول تعریف کرد مدتی سکوت حاکم شد، که به خاطر شوکی بود که به جیون وارد شده بود.
جیون گفت:
-آگتا هیچ وقت واضح حرف نمیزنه یه جورایی برات معما درست میکنه.
شوهوا با خستگی گفت:
+خب منم تو همونجاش گیر کردم. نمیدونم منظورش چی بود و از طرفی من توی پیدا کردن راز اون گُلا کمک میخوام...
پوست لبشو با اضطراب جویید و گفت:
+جیون... تو میتونی کمکم کنی؟
نگاه نگران جیون با ته رنگ آبی توی چشمای شوهوا ثابت موند.
***
جیمین بسته ی خون غلیظی رو با آشفتگی انداخت روی میز.
جی یونگ همونطور که از خجالت دستاشو به هم فشار میداد و نگاهشو زیر انداخته بود، زیرلب گفت:
+جیمین من...
جیمین عصبی گفت:
-هیچی نگو!
دوباره سکوت...
جیمین پلک هاشو بهم فشار داد و نشست روی تنه ی درختی که  جلوی جی یونگ بود.
دستشو چندبار لای موهاش کشید و درنهایت پرسید:
-این سومین بسته ایه که توی این هفته ازم میخوای...
جی یونگ با دستپاچگی سعی کرد توضیح بده:
+ببین من... من همه ی اینارو برای خودم نمیخوام. من، سویون و همچنین مینی... همه باهم درگیر این قصیه شدیم. ما نمیخواستیم...
-هیچ میفهمین که دارین با خودتون چی کار میکنین؟!
جی یونگ از جا پرید و ترجیح داد دیگه صحبتی نکنه.
جیمین از جاش بلند شد و همونطور که روی یک خط راست راه میرفت گفت:
-جدا از بلایی که سر خودتون اوردین، هیچ فکر کردین که با شوهوا چی کار کردین؟ به همین راحتی آزادیشو معامله کردید! اونم با کی؟ جونگهان!
پوزخند عصبی ای زد و لگدی به درخت رو به روش زد.
جی یونگ مشتشو توی دستش فشار داد.
حق با حیمین بود. دربرابرش دلیل منطقی ای وجود نداشت که بخواد بهونه بیاره.
جیمین که از روی عصبانیت نفس نفس میزد پرسید:
-اصلا میدونی که اون مالکیت چیه؟ اگه جونگهان بخواد حتی میتونه دیگه اجازه نده شوهوا از اینجا خارج بشه. یا هرکار دیگه ای که به ذهن مریضش میرسه... میتونه از چیزایی که مال شوهواست استفاده کنه.
جی یونگ با چشمای گشاد شده پرسید:
+م.. مثلا چی؟
جیمین با مکث کوتاهی با نا امیدی زیر لب گفت:
-مثلا روحش...
*
شوهوا با اخم کم رنگی پشت تهیونگ شروع کرد به راه رفتن و گفت:
+خودتم میتونستی بری چاقو رو پس بدی نیاز نبود منم با خودت بیاری!
تهیونگ با خونسردی دکمه ی کتش رو باز کرد و گفت:
-من که نخواستم تو بیای.ملکه خواسته.
شوهوا از حرص لگد آرومی به سنگ کوچیک جلوی پاش زد.
از وسط "صحرای تانی" که آخرش به رودخونه ی بزرگ سیلوراستون ختم میشد گذشتن.
تهیونگ با پوزخند گفت:
-باورم نمیشه که هنوز یاد نگرفتی پرواز کنی.
شوهوا با عصبانیت چند قدم آخر رو بلندتر برداشت تا به تهیونگ برسه و هم زمان غر زد:
+اولا که من هنوز بالام در نیومده یکم دیگه طول میک...
-مطمئنی که درنیومده؟ شاید تو هنوز متوجهشون نشدی. اصلا سعی کردی بازشون کنی؟
شوهوا چشماشو بست و گفت:
+نه!
تهیونگ زیر چشمی نگاهی به شوهوا انداخت و با حرص گفت:
-اگه یه ذره تلاش میکردی بد نبود! حداقل الان مجبور نبودیم با پای پیاده بریم.
شوهوا با نیشخند گفت:
+تو میتونی خودت بری کی گفته که حتما باید با من بیای؟!
تهیونگ با اخم جواب داد:
-نمیتونم توی این صحرا ولت کنم که.
+نیست که تا الان جای دیگه ولم نکردی...
شوهوا هنوزم از شب مهمونی دلخور بود. درسته که تهیونگ دوست نداشت تحملش کنه و باهاش بیشتر از چند دقیقه تو یه مکان بمونه ولی اصلا درست نبود که وسط اتوبان تو اون ساعت ولش کنه.
تهیونگ که چندان از کار اون شب خودش راضی نبود و بعدش تا چند شب فکرش درگیر این قضیه بود، ترجیح داد حرفی نزنه.
کمی دیگه راه رفتن که تهیونگ یهویی متوقف شد و شوهوا هم مجبور شد پشت سرش بایسته.
شوهوا با کنجکاوی نگاهی به رو به روشون انداخت. دره ای عمیق که بین دو طرف صحرا فاصله انداخته بود و عمقش خیلی طولانی بود و نمیتونست تشخیص بده که تهش تا کجا میره. اطرافش خیلی تاریک بود و فکر شوهوا رو درگیر کرده بود.چطوری باید از اون دره رد میشدن؟
تهیونگ دست به سینه وایستاد و گفت:
-خب رسیدیم. میتونیم تمرین و شروع کنیم.
شوهوا با تعجب پرسید :
+تمرین؟ کدوم تمرین ؟!
تهیونگ کتشو در اورد و لباس آستین بلند سفیدی که دو دکمه ی اولش باز بود نمایان شد.
همونطور که دکمه ی آستین های مردونش رو باز میکرد و آسیتانشو میزد بالا گفت:
-بپر!
شوهوا با چشمای گشاد شده گفت:
+نکنه این حقه ی جدیدته؟ فکر کردی من اونقدر احمقم که با حرف تو خودمو بندازم تو دره؟
تهیونگ چشماشو چرخوند و گفت:
-میدونستم یه تختت کمه ولی دیگه نمیدونستم از نظر ذهنی ناتوانی!
شوهوا با اخم گفت:
+بله؟! ناتوانی ذهنی؟ لازم نیست یادآوری کنم که بعضیاهم اینجا از ناتوانی اخلاقی برخوردارن!
تهیونگ دستشو کشید لای موهاش که کمی موج داشتن و گفت:
-خیله خب تمومش کن الان وقت بحث کردن نیست.میخوام بهت یادبدم چطوری بال هاتو باز کنی و پرواز کنی. اینجا زیاد نیازت میشه.
شوهوا با چشمای ریز شده پرسید:
+اگه بال هام هنوز درنیومده بود چی؟
تهیونگ با اطمینان گفت:
-مطمئنم که تا الان دراومدن فقط باید سعی کنی بکشیشون بیرون. آدرنالین این کار رو برات حل میکنه! تو میپری و وقتی که در حال افتادنی مغزت مجبور میشه فرمان بده که بال هاتو باز کنی. خب حاضری؟!
شوهوا همونطور که آب دهنشو قورت میداد گفت:
+فکر نمیکنی که برای بار اول جای خطرناکی رو انتخاب کردی ؟
تهیونگ توی چشمای شوهوا که با نور خورشید میدرخشیدن، خیره شد وگفت:
-فقط به من اعتماد کن و بپر.
شوهوا نمیدونست چرا اما هردفعه بازم بهش تکیه میکرد،اعتماد میکرد و این دفعه هم مثل همیشه
شوهوا چشماشو بست و نفس عمیقی کشید که احساس کرد تهیونگ پشتش وایستاده.
تهیونگ دستاشو گذاشت روی شونه ی ظریف شوهوا و گفت:
-نفس عمیق بکش و آروم باش. بعدش دستاتو باز میکنی و خودتو از پشت رها میکنی.
شوهوا زیرلب پرسید:
+اگه نتونستم چی؟
تهیونگ گفت:
-نگران نباش من اینجام اگه اتفاقی افتاد حواسم بهت هست..ک
حتی اگه دروغ بود باعث دلگرمی شده بود.
شوهوا برگشت به سمت تهیونگ و توی چشماش که مصمم بودن خیره شد. هم زمان دستاشو از دو طرف باز کرد و همونطور که به اون تیله های قهوه ای خیره شده بود، آروم آروم به سمت پشت متمایل شد.
تا وقتی که احساس کرد پاهاش رها شدن و پشتش خالی شد.
دستاشو باز کرد و همونطور که هوا در اطرافش جریان پیدا میکرد سعی کرد به چیزی فکر نکنه.
شوهوا بیشتر و بیشتر توی عمق دره پیش میرفت و تو نگاه تهیونگ کوچیک تر میشد.
تهیونگ منتظر به درون دره زل زد. یکم بیش از حد طول نکشیده بود؟ دوباره با استرس به اطراف دره نگاه کرد.
چرا هیچ صدایی از شوهوا بلند نمیشد؟دریغ از یه جیغ!
وقتی که نشونه ای ندید عصبی بال هاشو باز کرد و با شتاب به درون دره پرواز کرد.
شوهوا همونطور که با دستاش به هوا چنگ مینداخت سعی کرد از جسمش بخواد تا بال هاشو براش آماده کنه. اما الان قدرت ذهنیش چندان کمکی نمیکرد.
معلوم نبود فضای خالی زیرش تا چند مدت دیگه ادامه داشت. هرلحظه ممکن بود پشتش برخورد کنه توی اون سیاهی و بعد...
بعدشم مرگ! غرورش اجازه نمیداد لباشو از هم فاصله بده و جیغ بزنه.
چشماشو بست و خودشو آماده ی خداحافظی با روشنایی کرد که احساس کرد چیزی نگهش داشت.
آروم آروم چشماشو باز کرد و با صورت تهیونگ توی چند اینچی صورتش مواجه شد.
تهیونگ دستاشو انداخته بود زیر کمر شوهوا و گرفته بودش.
اخم ریزی روی پیشونی بلند مردونش نشسته بود و با دقت صورت رنگ پریده ی شوهوا رو کنکاش میکرد.
بوی سرد عطر مردونش دماغ شوهوا رو پر کرده بود.
از طرفی شوهوا داشت به این فکر میکرد که چطوری تا حالا به بال های تهیونگ توجه نکرده بود؟ اونا خیلی... خیلی باشکوه بودن!
انگار حتی بال هاشم مدل مردونه ای داشتن که زیباییش میتونست تا ساعت ها نفستو ببره.
پایین بال هاش از سرمه ای تیره شروع میشد و کم کم به مراتع روشن تر میشد. تا جایی که نوک بال هاش تقریبا رنگ نوک مدادی قشنگی گرفته بود.

𝑺𝒖𝒏𝒌𝒆𝒏 𝑭𝒊𝒓𝒆Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin