Part 22: He Is Here!

425 66 51
                                    

شوهوا با سختی جا به جا شد و کیفش رو محکم تر توی دستش گرفت. کیونگ یه کمی سنگین بود ولی حاضر نمیشد پیاده بیاد چون میگفت پیاده رو خیسه!
با کلافگی وایستاد و به ساعتش نگاه کرد. ساعت 6 بعد از ظهر بود ولی نه خبری از آقای لی بود نه تهیونگ!
و شوهوا باید چند ساعت دیگه توی خیابونا پرسه میزد تا زنگی از طرف یکیشون دریافت کنه؟
پسر کوچولو دستاش رو بیشتر دور گردن شوهوا حلقه کرد:
-من خیلی سردمه.
شوهوا با ناراحتی نگاه کرد و بیشتر توی بغلش فشردش. شاید بهتر بود میبردش خونه ی تهیونگ...
فکر بدی هم نبود. تا موقعی که آقای لی برگرده اونجا میموند و بعدشم برمیگشت.
کجا برمیگشت؟ شاید میرفت هتل اینجوری بهتر بود...
تهیونگ بهش یه کلید یدک داده بود. میتونست برگرده به همون آپارتمان دوست داشتنی... نمیتونست؟
*
شوهوا لباسای کیونگ که به طرز بانمکی کوچولو بودن رو دراورد و اویزونشون کرد تا خشک بشن و نایلون خریدی که داشت رو روی اپن آشپزخونه گذاشت.
برگشت به سمت کیونگ.
با کنجکاوی داشت اطراف خونه پرسه میزد.
لبخندی زد و نزدیکش شد که کیونگ با ناراحتی گفت:
-من گشنمه!
شوهوا با عجله به سمت یخچال رفت:
+الان یه چیزی میارم بخوری.
-حوصلمم سر رفته...
شوهوا لحظه ای مکث کرد.
باید هرطور که شده کیونگ رو سرگرم میکرد. حداقل تا موقع اومدن آقای لی.
نگاهش رو بین ابزار اطرافش چرخوند. ولی با چی؟!
نگاهش به پودر کیک توی نایلون خریدش افتاد! با ذوق برگشت و جلوی کیونگ زانو زد:
+دوست داری یکم باهم آشپزی کنیم؟
چشمای کیونگ برق زد و دندونا مرواریدیش که نصفه نیمه دراومده بود نمایان شد!
**
جی یونگ با شنیدن صدای در سرشو از روی دستاش بلند کرد.
با امید به اینکه شوهواست با دو به سمت در دویید. 
با نگرانی گفت:
+شوهوا تویی؟!
با باز کردن در و نمایان شدن جیمین پشت در، آب دهنش رو قورت داد و ناامید سرش رو انداخت پایین.
جیمین همونطور که دستش توی جیبش بود به جی یونگ که چشماش بیش از حد سرخ شده بود خیره شد.
جی یونگ با بغض پرسید:
+اومدی اینجا بازم سرزنشم کنی؟
جیمین دستشو کشید لای موهاش و یه قدم نزدیک تر شد:
-میشه باهات حرف بزنم؟
دفعه ی آخر مکالمه شون خیلی جالب تموم نشده بود...
جی یونگ سرش رو به سمت چپ و راست تکون داد.
وقتی که میدونست انتهای اون جاده ی خاکی وصل میشه به یه زخم بزرگ، دیگه دوست نداشت پا بذاره توش.
جیمین مچ جی یونگ رو گرفت و با اخم گفت:
-تو اشتباه بزرگی کردی. اون وقت الان داری از زیرش شونه خالی میکنی؟
جی یونگ با عصبانیت دستشو کشید:
+میدونی چیه؟! هیچ خوشم نمیاد که دائما وسیله ای باشم برای تو تا سرزنشم کنی.
جیمین نزدیک صورتش شد و زمزمه کرد:
-مگه غیر از اینه؟
+تا وقتی که از هیچ چیزی خبر نداری قضاوتم نکن.
جیمین لبخند کجی زد:
-تو دوستتو فروختی... کجاش میتونه مورد قضاوت قرار بگیره وقتی همه چیز معلومه؟
جی یونگ با عصبانیت جیمین رو هل داد که باعث شد چند قدم ازش دور بشه:
+من این کار رو به خاطر تو انجام دادم! اگه توی این بازی هرکاری کردم به خاطر تو بوده.
جیمین با اخم پرسید:
-من؟!
جی یونگ با ابروهای گره خورده گفت:
+آره! به خاطر تو. چون اگه من همچنان الهه ی تاریکی میموندم تو مجبور بودی بسته های خون بیشتری برام جور کنی و علاوه بر اون من وسیله ای میشدم برای ضعیف تر کردن تو. فکر کردی نفهمیدم که برای هر بسته خون چقدر از قدرتت مایه میذاری؟
جیمین شونه های جی یونگ رو محکم فشار داد:
-نیاز نیست که به خاطر من همچین کارایی بکنی!
جی یونگ انتظار اینو نداشت...دوست داشت حداقل با بغض بزرگی که داره به گلوش چنگ میندازه مبارزه کنه ولی برنده ی این دور کسی نبود جز درد!
قطره ای سرد روی گونش غلتید.
جیمین نفس نفس زنان بهش خیره شد. زندگی اونقدر سخت بود که حتی وقتی خودش یک راه مشخص رو جلوت قرار میداد تو نمیتونستی تصمیم بگیری...
جی یونگ بعد از مدتی مکث گفت:
+اگه قراره ما تبدیل به افسانه بشیم من نمیخوام تو رو دوست داشته باشم. چون افسانه بودن یعنی به هم نرسیدن. یعنی پایان غم انگیز... و من اینو نمیخوام.
روشو کرد اونور تا بره.
"خدای من!"
الان چی کار کرده بود؟ غیرمستقیم به جیمین گفته بود که دوستش داره؟
با گرفته شدن دستش، ناگهان
پرت شد توی آغوش جیمین و لحظه ی بعد لب هاش اسیر لب های درشت جیمین بود!
قطرات بارونی که آروم سر میخورد روی صورتشون، کوچه ای که تاریک و خلوت بود، و مکالمه ی تلخی که چند لحظه ی پیش داشتن این صحنه رو براشون به خاطره ای شیرین تبدیل میکرد که تلخیش توی زندگیشون میموند.
اما هرچیز شیرینی باید ته مونده ی تلخی داشته باشه تا اون توی خاطر ما بمونه.
جیمین آروم فاصله گرفت و توی چشمای بهت زده ی جی یونگ خیره شد:
-اما من میخوام که تو رو دوست داشته باشم. حتی اگه قرار باشه افسانه بشیم...من بازم میخوام که با تو این رو تجربه کنم. افسانه ها هرگز به وجود نمیان اگه ما برای ساختنشون تلاش نکنیم.
و جی یونگ با خودش فکر کرد، افسانه بودن بهتره یا اینکه خط های اضافیِ یک داستان باشه که هیچ کس برای خوندنش صبر نمیکنه...
با خم شدنش به سمت جیمین نشون داد که افسانه ها قشنگن! و همه ی انسان ها دوست دارن که تجربش کنن.
پس حالا که اون میتونست، چرا که نه؟
**
تهیونگ موبایل رو کنار گوشش محکم تر کرد و با بوقی که توی گوشش پیچید بلافاصله از گوشش فاصلش داد.
خبری از آقای لی نبود... ساعت 8 شب بود کجا میتونست باشه؟ شاید کارای بیمارستان زیادی طول کشیده.
کلید رو انداخت توی در و بعد از چندثانیه چرخوندنش در جهت های مختلف بالاخره باز شد.
زیرلب غر زد:
-باید بدم قفلشو درست کنن اینطوری نمیشه...
با شنیدن سر و صداهای زیادی که میومد سرشو اورد بالا و با دیدن صحنه ی رو به روش مکث کرد و خیره به جلو موند.
شوهوا که سعی می‌کرد به آرد ریخته شده روی لباسش توجهی نکنه کیونگ رو بالای اپن نشوند و همونطور که خندشو کنترل میکرد، چتری های کیونگ رو کنار زد رو گفت:
+قول دادی که دیگه شیطونی نکنی باشه؟
کیونگ سرشو تکون داد و جواب داد:
-خب گشنمه. از چند ساعت پیش کیکه توی فره مونده. خسته شدم!
شوهوا خندید و برگشت به سمت فر و درشو باز کرد. به کیک که طلایی رنگ شده بود اشاره کرد:
+دیدی گفتم نسوخته؟
کیونگ همونطور که پاهاشو تاب میداد لباشو لیس زد که باعث شد تهیونگ خندش بگیره.
شوهوا کیک رو کنار گذاشت و برگشت سمت پسر کوچولوی روی ٱپن:
+به نظرت کیکمون چه مزه ای باشه؟
کیونگ چشماشو ریز کرد:
-هر مزه ای که بگم میشه؟
شوهوا سرشو تکون داد. البته که هنوز نمیدونست کیونگ چه بچه ی عجیب غریبیه. ولی بلافاصله متوجه شد:
-پس آسمونی باشه!
شوهوا با تعحب پرسید:
+آسمونی؟
-آره دیگه همیشه دوست داشتم بدونم مزه ی آسمون چطور میتونه باشه؟
شوهوا لبخندشو خورد. با اینکه هیچ تجربه ای از بچه داری نداشت ولی میدونست که نباید به احساساتشون کوچیک ترین لطمه ای وارد بکنه:
+ببخشید امروز نمیتونم آسمونی درست کنم... بیا یه چیز دیگه انتخاب کنیم. مثلا شکلاتی ، توت فرنگی یا وانیلی.
تهیونگ فهمید که مدت نسبتا طولانی رو وایستاده و بهشون خیره شده. دستشو برد لای موهاش و تصمیم گرفت وارد آشپزخونه بشه.
شوهوا با دیدنش از روی زانوهاش بلند شد و آروم سلام کرد.
کیونگ برگشت و با لبخند گفت:
-هیونگ!
تهیونگ از شدت صمیمیت اون بچه ی تخس نمیتونست خندشو کنترل کنه.
خم شد و موهای قهوه ایشو کنار زد و گفت:
-ببینم همه ی اینجا رو تو به هم ریختی؟
کیونگ سرشو به چپ و راست تکون داد و به شوهوا اشاره کرد.
شوهوا چشماشو چرخوند و زیر لب زمزمه کرد:
+پررو!
به سمت خامه ی شکلاتی رفت و گفت:
+پس شکلاتی دیگه... قبوله؟
کیونگ سرشو تکون داد و برگشت به سمت تهیونگ :
-هیونگ تو هم شکلاتی دوست داری؟
تهیونگ به نیمرخ شوهوا که سرشو پایین انداخته بود خیره شد.
لبخندی به روی کیونگ زد و جواب داد:
+آره دوست دارم!
*
کیونگ با خوشحالی از پایین به کیک که روی میز بود خیره شد.
حرکات شوهوا رو با دقت دنبال میکرد تا ببینه هر وسیله ای کجا قرار میگیره و هر ماده ای چطوری به کیک افزوده میشه.
تهیونگ که تازه دوش گرفته بود از توی اتاقش اومد بیرون.
کیونگ با چشمای درشتش پرسید:
-میشه من توت فرنگی هاشو بزارم روش؟
شوهوا خندید که باعث شد خط خندش کنار لب هاش پررنگ تر بشه.
دستاش رو تکوند و نزدیک شد و کیونگ رو بلند کرد تا هم سطح میز بشه.
گذاشتن توت فرنگی ها روی سطح شکلاتی و یکدست کیک برای کیونگ به اندازه ی گذاشتن ستاره روی درخت کریسمس هیجان انگیز بود.
تهیونگ نزدیک شد و از توی بشقابی که بغل دست شوهوا بود یه توت فرنگی برداشت.
کیونگ که حالا دوباره روی زمین قرار گرفته بود با وارد شدن تهیونگ کمی با چشمای درشتش براندازش کرد.
برگشت به سمت شوهوا و به حالت پچ پچ کردن گفت:
-هیونگ دوست پسر توعه مگه نه؟
اما پچ پچش خیلی قابل شنیدن بود!
تهیونگ با خنده روشو کرد اونور. هرچی آقای لی جدی بود برعکس بچش تخس و رک بود!
شوهوا چشماشو گرد کرد و با صدای آروم گفت:
+نه نه! دوست پسرم نیست!
کیونگ مدتی بهشون خیره شد و بعد بی توجه روی صندلیش نشست و زیرلب غر زد:
-حیف!
تهیونگ با تعجب پرسید:
-چرا؟!
کیونگ لباشو جمع کرد و با ناراحتی گفت :
-خب حتما بچه ی خوشگلی به دنیا میوردید دیگه! اونطوری منم میتونستم یه دوست دختر داشته باشم!
شوهوا چشماشو با خجالت بست و زمزمه کرد :
+باورم نمیشه!
تهیونگ که داشت میخندید خواست بیشتر سر به سر کیونگ بذاره:
-خب چرا حتما باید بچه ی ما دوست دخترت میشد؟
شوهوا ضربه ی آرومی به بازوی تهیونگ زد:
+یااا! تمومش کن!
کیونگ جواب داد:
-خب آخه خوشگل میشد دیگه... منم دخترای جذاب رو دوست دارم!
تهیونگ با انگشت پیشونی کیونگ رو هل داد :
-الان برای این افکار خیلی زوده بچه!
شوهوا نفس عمیقی کشید و سه تا کیک برید و توی بشقاب گذاشت.
برگشت به سمت کیونگ و بشقاب رو جلوش قرار داد.
تهیونگ کنار کیونگ روی صندلی گوشه ی دیوار نشست و بشقاب دوم روبه سمت خودش کشید.
کیونگ که دور لبش شکلاتی شده بود گفت:
-فکر نمیکردم خوشمزه باشه نونا ولی هست!
شوهوا با تعجب به کیونگ زل زد:
+چرا اینطوری فکر کردی؟
-چون تو هنوز کوچولویی نونا!
شوهوا از تعجب دهنش باز شد.
کیونگ به سینش ضربه زد:
-مثل من هنوز مرد نشدی که!
شوهوا با خنده اجازه داد کیونگ توی بحث کوچیکشون پیروز بشه.
تهیونگ که شاهد صحبت هاشون بود با خنده به کیونگ گفت:
-آخرین باری که دیدمت انقدر زبون نداشتیا!
کیونگ در جواب زبونش رو دراورد و به سمت تهیونگ نشون داد.
مدت خیلی کوتاهی سکوت برقرار شد.
کیونگ که انگار فکرش درگیر شده بود پرسید:
-زایمان چیه؟
شوهوا که با سوال کیونگ، خورده ی ریز کیک پرید تو گلوش تیکه تیکه گفت:
+چ.. چی؟!
تهیونگ با خنده نگاهشو از شوهوا گرفت:
-یعنی اینکه بچه ای که تو شکم مادره رو به دنیا میارن. مثل مامان تو.
کیونگ کمی مکث کرد و گفت:
یعنی مثل برادرم که بابام میگفت توی شکم مامانمه؟ -
تهیونگ سرشو تکون داد.
کیونگ دوباره مدت کوتاهی ساکت شد ولی سوال بعدی ای که پرسید سخت تر هم بود:
-چطوری رفته تو شکم مامانم؟
شوهوا به سمت لیوان هجوم برد تا برای خودش آب بریزه. نگه داشتن یه بچه سخت تر از اون چیزیه که به نظر میاد.
تهیووگ که شوکه شده بود دستشو پشت گردنش کشید:
-خب...مامان بابات...
شوهوا با عجله نزدیک تهیونگ شد و با دست جلوی دهنشو پوشوند:
+نه!
تهیونگ همونطور که سعی می‌کرد دستای شوهوا رو پس بزنه گفت:
-داشتم بهش میگفتم که..
شوهوا گفت:
+خب نباید بگی!
کیونگ با تعجب نگاهشون میکرد.
تهیونگ با خنده گفت :
-نمیخواستم که اون چیز رو براش تعریف کنم...
شوهوا که هول شده بود، ناگهان گفت:
+لک لکا اوردن!
کیونگ اخم کرد:
-یعنی لک لکا بچه رو گذاشتن تو شکم مامانم؟
تهیونگ با تاسف به شوهوا نگاه کرد و جواب داد:
- مامان بابات دعا کردن تا یه بچه ی زبون دراز نصیبشون بشه که نتیجشم داری میبینی!
کیونگ دمغ پرسید:
-پس لک لکا چی شدن؟
شوهوا که دیگه نمیدونست چی بگه با درموندگی به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ و شوهوا مدتی بلاتکلیف بهم خیره شدن اما بلافاصله تهیونگ گفت:
-خب اونا از لک لکا خواستن که اونا دعا کنن دیگه...
کیونگ با خوشحالی پرسید:
-واقعا؟!
تهیونگ با لبخندی که داشت به زور کنترل میکرد تا به قهقه ی بلندی تبدیل نشه گفت:
-آره!
با صدای زنگ گوشیش فرصت نکرد دوباره قیافه ی بانمک شوهوا و کنجکاو کیونگ رو بررسی کنه.
با دیدن اسم آقای لی با خوشحالی تلفن رو برداشت.
**
شوهوا نشست روی زانوهاش و شال گردن رو دور کیونگ محکم تر کرد و زیپ کاپشنش رو بست و گفت:
+مواظب خودت و برادرت باش.
تهیونگ که کنار شوهوا وایستاده بود، کلاه کوچولویی که روی جالباسی بود رو برداشت و به سمت شوهوا دراز کرد.
شوهوا لپ کیونگ رو خیلی نرم بوسید که باعث شد تهیونگ از دیدن این صحنه احساس خاصی توی وجودش تحربه کنه.
کیونگ با دندونای ریزش که مشخص بود به شوهوا لبخندی زد و برگشت به سمت تهیونگ و با اخم کوچولوش گفت:
-هیونگ مواظب دوست دخترم باشی ها!حالا که از بچه تون خبری نیست مجبور شدم یکی دیگه رو پیدا کنم...
و با لبخند به شوهوا نگاه کرد.
شوهوا بلند زد زیر خنده و تهیونگ با چشمای گرد شده بهش خیره شد. نزدیک شد و دست کوچولوشو گرفت:
-امشب خیلی دیگه نمک ریختی بیا برو.
کیونگ به سمت آقای لی رفت و همونطور که بدو بدو میرفت داد زد:
-بدو بابا! امشب کلی کار داریم! میخوام مثل تو و مامان از لک لکا بخوام که دعا کنن نونا و هیونگ یه بچه ی دختر خوشگل بیارن. زود باش!
آقای لی از دور با تعجب به شوهوا و تهیونگ خیره شد و اونا بلافاصله با خحالت روشونو برگردوندن.
شوهوا لبخندی زد و به سمت آشپزخونه رفت تا کثیف کاریای کیونگ و جمع کنه.
یعنی تهیونگم از بچه ها خوشش میومد..
اینم ظاهر جدیدی ازش که تا حالا کشفش نکرده بود!
ظرف هارو توی سینک ظرفشویی گذاشت تا بعدا بشورتشون و نایلون های خرید که روی زمین ریخته شده بود رو توی سطل آشغال ریخت.
برگشت به سمت پشت که با دیدن تهیونگ از جاش پرید.
تهیونگ دستی به گردنش کشید و گفت:
-خوب بلدی از بچه ها مراقبت کنی .
شوهوا سرشو تکون داد و گفت:
+توی پرورشگاه هر روز بچه های کوچولویی رو میوردن که مریض بودن. منم وقتی که یکم بزرگ تر شده بودم از بعضی هاشون مراقبت میکردم.
تهیونگ به شوهوا که سعی میکرد بحث رو عوض کنه خیره شد. شاید برای همین بود که خیلی قوی بود...
شوهوا موهاشو زد کنار و گفت:
+خب دیگه من باید برم...
با صدای زنگ در هردو به طرف در ورودی برگشتن.
تهیونگ با اخم پرسید:
-کی میتونه باشه؟
به سمت در رفت و با باز کردنش با چهره ی ترسناک و خیس جین مواجه شد. از موهای قهوه ایش آب چکه میکرد و اونقدر عصبانیت توی چهرش مشخص بود که تهیونگ با بهت پرسید:
-تو حالت خوبه؟
جین تهیونگ رو کنار زد و اومد داخل و همونطور که پالتوی خیس آبش رو از تنش در میورد گفت:
+معلومه تو کجایی تهیونگ؟! تو این شرایط بحرانی قلمرو رو ول کردی. چند روزه غیبت زده!
تهیونگ اخم کرد:
-این چند روز یه سری اتفاق پیش اومد که نتونس...
جین خودشو پرت کرد رو مبل و حرف تهیونگ رو قطع کرد:
+شوهوا هم گم شده... نه چونگها ازش خبرداره نه کس دیگه ای. این چند روز اون سه تا دختره هم کل توارلا رو به هم ریختن. معلوم نیست کجا غیبش زده.
تهیونگ بالای ابروش رو خاروند و گفت:
-خب راستش...
جین دوباره به همون کار آزار دهنده ادامه داد و پرید وسط حرف تهیونگ:
+نگاه کن قلمرو رو دست چه جوجه هایی انداختیما! معلوم نیست آینده ی این قلمرو به کجا کشیده میشه. قبلا اینطوری نبود. کافی بود وارث یه کوچولو از جاش جُم بخوره تا کل قلمروش بره زیر سوال. من بدبخت دیگه 100 سالم شده فکر نمیکنی...
تهیونگ کف دستشو کوبید به پیشونیش. جین هیچ وقت دست از این حرفاش برنمیداشت.
با ورود شوهوا جین کم کم ساکت شد و نگاهش بین شوهوا و تهیونگ در نوسان بود.
شوهوا همونطور که آب دهنشو قورت میداد با ترس به جین خیره شد.
جین دوباره بهشون خیره شد و با بهت از جاش پرید:
+تو اینجا چی کار میکنی؟! میدونی این چند وقت...
تهیونگ با اخم گفت:
-جین میشه تمومش کنی؟
جین همونطور که چشماش گرد شده بود گفت:
+تهیونگ کل توارلا بهم ریخته اون وقت شما دوتا اینجا نشستین کیف زندگی رو میبرین؟
تهیونگ چپ چپ به جین نگاهی انداخت و گفت:
-کیف چیه؟
چشماشو با حرص از جین گرفت و گفت:
-شوهوا مریض شده بود...
جین انگار که یه ذره بیشتر درک کرده باشه خودش رو جا به جا کرد و گفت:
+به هر حال... یه خبر خوب دارم یه خبر بد. اول کدوم رو بگم؟
شوهوا که تا حالا ساکت یه گوشه ایستاده بود با استرس گفت:
+خبر بد...
تهیونگ با اخم،منتظر به جین چشم دوخت.
جین بعد از مکث طولانی ای دستش رو به حالت نه توی هوا تکون داد:
+نه باید اول خبر خوب رو بگم تا خبر بد رو بفهمین.
تهیونگ با حرص گفت:
-پس چرا اصلا از اول میپرسی؟
جین با لبای جمع شده گفت:
+میخواستم یه کم شبیه فیلم جنایی ها بشم. طبیعتا شما باید اول خبر خوب رو انتخاب میکردید ولی...
تهیونگ دستشو توی موهاش کشید و باعث شد که جین متوجه کلافگی تهیونگ بشه و دیگه ادامه نده.
جین گلوش رو صاف کرد:
+خب... خبر خوب اینکه جونگهان تبعید شد و از توارلا رانده شد پس قلمروش برای تصاحب خالیه..
شوهوا و تهیونگ با ناباوری از جاشون پریدن.
شوهوا گفت:
+چی؟!
جین نفس عمیقی کشید و گفت:
+جونگ کوک یه چیزایی درمورد تصاحب کردنِ مالکیت و این چیزا رو فهمید و خیلی زود دست به کار شد.
تهیونگ با اخم پرسید:
-جونگ کوک؟! اون از کجا فهمید مالکیت شوهوا به فروش رفته؟
شوهوا با تعجب برگشت سمت تهیونگ:
+تو هم از این ماجرا خبر داشتی؟
تهیونگ گفت:
-آره... منم چند وقت پیش فهمیدم...
شوهوا عصبی اخم کرد:
+چطور ممکنه همه از این ماجرا خبر داشته باشن ولی من خودم تازه درموردش فهمیده باشم؟
پس حدس تهیونگ درست بود... شوهوا تازه درمورد این قضیه خبردار شده بود.
تهیونگ بحث رو عوض کرد:
-خب ماهم درمورد مالکیت میدونستیم. چی باعث شد که جونگهان تبعید بشه؟
جین با بی حوصلگی گفت:
+من چیزی نمیدونم تهیونگ... فقط میدونم که ملکه ی مادر یه چیزایی داشت درمورد کائنات و اینا میگفت. میگفت شعله های خشمشون شعله ور شده و حکم تبعید جونگهان رو فرستادن. هرچند که من باورم نمیشه ملکه ی مادر هنوز به این چیزا اعتقاد داشته باشه...
تهیونگ از پرحرفی جین صورتشو با دستاش پوشوند:
-خب حالا خبر بد چیه؟
جین نگاهی به شوهوا که از استرس ناخونش رو بین دندوناش نگه داشته بود، و به تهیونگ که با چشمای قرمز بهش خیره شده بود کرد.
آب دهنش رو قورت داد:
+خبر بد اینه که... قلمروی تاریکی دقیقا خالی نمونده...
تهیونگ با اخم گفت:
-یعنی چی که دقیقا خالی نشده؟
جین همونطور که به جلو خیره شده بود گفت:
+یعنی قراره برای قلمروی تاریکی وارث جدید بیاد...
شوهوا یخ کرد. جریان بی رحم سرما و ترس از نوک سرش تا خود انگشتاش ادامه پیدا کرد. احساس میکرد دیگه نمیتونه بایسته برای همین روی مبل گوشه ی پذیرایی خودش رو ولو کرد و نگاهش رو از تهیونگ که ماتش برده بود گرفت.
جین با عجله بلند شد:
+خیله خب نباید لفتش بدین. زود بیاید برگردیم.
شوهوا با صدای آرومی گفت:
+گردنبند من شکسته...
همون شب که عصبی شده بود توی خونه گردنبندش رو شکست.
جین نفسش رو فوت کرد بیرون:
+پس تهیونگ تو برو من با شوهوا...
تهیونگ نزدیک شد و دستش رو گذاشت روی شونه ی جین و هلش داد نزدیک در:
-تو برو من شوهوا رو میارم.
جین اعتراض کرد:
+هی تهیونگ! این چه طرز رفتار با هیونگ 100 سالته؟! هیچ وقت نتوتستم مجبورت کنم...
-اونجا میبینمت جین!
وصدای کوبیده شدن در اومد!
*
شوهوا با عجله از راه پله های قصر بالا رفت و صدا زد:
+چونگها!
چونگها از اتاق غربی بیرون دویید و شوهوا با دیدن اخم پررنگ بین ابروهاش فهمید که قرار نیست همه چیز آسون پیش بره!
چونگها با تن صدای نسبتا بلندی گفت:
-کجا بودی؟! سه روزه که غیبت زده و هیچ جا خبری ازت نیست...
شوهوا با نگرانی دستاشو گذاشت رو شونه ی چونگها:
+این درسته چونگها؟ درسته که جونگهان برای همیشه از توارلا میره؟
چونگها چشماشو بهم فشار داد و بعد از فوت کردن نفسش جواب داد:
-آره... آره درسته! ولی الان همه چیز بهم ریخته. ما باید اول بفهمیم وارث جدید چه کسیه.
شوهوا پوزخند زد:
+چونگها... من دیگه نمیخوام بجنگم! خسته شدم! زندگی من دائما توی خطره. از این وضعیت متنفرم. از جایگاهم بیزارم... از خودم، از این قلعه، از جونگهان، از دوستام... من نمیخوام ادامه...
چونگها مچ شوهوا رومحکم بین مشتش فشار داد:
-تو هیچ جا نمیری شوهوا! روز اولی که شرایط رو برات تعریف کردم که یادته نه؟ بهت گفته بودم راه برگشتی وجود نداره...
شوهوا با اخم سعی کرد دستش رو ازاد کنه.
چونگها توی چشماش خیره شد و با تن صدایی که آروم شده بود و این خطرناکترش میکرد گفت:
-یادت نره خانوادت برای تو چی به حا گذاشتن...
دستش رو پرت کرد و با چشمای به خون نشسته از پله ها رفت پایین.
اما الان این چیزا برای شوهوا مهم نبود... تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که اگه جونگهان از اون قصر میرفت، کس دیگه ای به جاش مالک اونجا میشد.. و این یعنی اون گل ها هم مالک جدیدی پیدا میکردن.
این یعنی خاطرات مادرش...
با شتاب به سمت دروازه ی خروج قصرش حرکت کرد!
*
تهیونگ به سمت نامجون برگشت:
+جیمین کجاست؟
نامجون پیشونیش رو گرفت:
-راستش این چند روز اصلا پیداش نیست...
قبل از اینکه تهیونگ چیزی بگه در سالن باز شد و جونگ کوک با قدمای محکم به سمتشون اومد:
-چه خبر رفقا؟
تهیونگ به جونگ کوک نگاهی انداخت.
کنار موهاش کمی تراشیده شده بود و باعث شده بود جدی تر به نظر بیاد. تا چند روز پیش موهاش رنگی بود تو مایه های سبز آبی ولی الان مشکیشون کرده بود. کت چرمی پوشیده بود و موهاش رو به خوبی ژل زده بود.
اما تهیونگ به خوبی جونگ کوک، آرک انجل چندین سالش، رو میشناخت. اون نه از ژل استفاده میکرد نه از رنگ مو و هیچ کدوم از این چیزایی که الان توی استایلش به کار برده بود!
جونگ کوک بشکن زد:
-چرا انقدر تو فکری؟
تهیونگ سرش رو تکون داد:
+نه نه...
مدت کوتاهی مکث کرد تا حواسش رو جمع و جور بکنه:
+خبرا دست خودته. فقط 3 روز نیومدم ولی...
جونگ کوک لبخند زد و گفت:
-آهان! منظورت جونگهانه... اصلا نگران نباش تهیونگ! اون رو از وسط راه برداشتم دیگه چیزی تحدیدمون نمیکنه.
تهیونگ با اخم پرسید:
+ولی تو از کجا فهمیدی که جونگهان مالکیت شوهوا رو گرفته؟
جونگ کوک گفت :
-بهتون گفتم که جونگهان مهره ی بی ارزشیه. چون زیاد توجه نکردی خودم دست به کار شدم.
نه تنها استایل جونگ کوک، بلکه تصمیماتی که جلو جلو میگرفت و اخلاق و رفتارش هم به طور کلی فرق کرده بود و این برای تهیونگ که سال ها با جونگ کوک دوست بود، ناخوشایند بود.
نامجون با کلافگی بلند شد و گفت:
-خب من امروز زیاد اطراف جنگل رو چک نکردم باید حواسم باشه. پس... فعلا!
مدت ها بود که دور هم دیگه جمع نشده بودن. تهیونگ، جیمین، نامجون و جونگ کوک... چه بلایی سر اون گروه دوستانه اومده بود؟!
**
شوهوا با استرس به اطراف نگاهی انداخت و با خالی دیدن سالن قصر روی پنجه ی پا شروع کرد به دوییدن و وارد باغ پشتی شد.
طبق معمول خودشو با عجله پرت کرد زیر برگ های بلند درخت بید و به اطراف نگاه کرد تا خبری از کسی نباشه.
هنوزم باورش نمیشد که جونگهان قراره از اینجا بره... سر سانا چه بلایی میومد؟
نفس عمیقی کشید و موهاشو زد کنار :
+خیله خب شوهوا خوب حواستو جنع کن! باید هر چی گل پیدا میکنی برداری... حتی اگه یک دونه رو جا بندازی مثل این میمونه که یه خاطره ی مهم تاریخی رو از بین برده باشی!
کیف پارچه ای بزرگی که توی یکی از کمد های کهنه قصرش بود رو برداشته بود که حتما متعلق به مادرش بوده.
زیپش رو باز کرد و همونطور که دستاش میلرزید بلند شد و اطراف درخت شروع کرد به گشتن.
کم کم دسته ای از گل های آبی رنگ، گوشه ی کیفش شروع کرد به جمع شدن.
باد سردی میوزید و باعث میشد شوهوا بیشتر دستاشو دورش گره بزنه.
اما این تنها سرما نبود که اذیتش میکرد...
کم کم پلکاش داشت سنگین میشد.
آروم آروم احساس سرگیجش بیشتر شد و درست قبل از اینکه بفهمه افتاد روی زمین و گل نیلوفر آبی توی دستش باقی موند!
و تونست قبل از بیهوش شدن صدای فردی رو بشنوه:
بالاخره تونستم پیدات کنم! –
(پی نوشت:اون شخص نه جونگهانه نه جونگ کوک پس لطفا خودتون رو خیلی درگیر نکنید *خنده شیطانی برای بار صدم)

دلم براتون تنگ شدهه به طرز باورنکردنی ای :)
امیدوارم خوشتون بیاد و منتظر چیزای خفن باشید
🐥🧡

𝑺𝒖𝒏𝒌𝒆𝒏 𝑭𝒊𝒓𝒆Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang