Part4: Touching Darkness

616 97 99
                                    

تهیونگ

بعد از مکالمه ای که با جین داشتم فقط رفتم خونه و خودمو پرت کردم توی اتاقم. چیزی که جین ازش حرف زده بود چیزی نبود که به این سادگی از کنارش رد بشم. از یه طرف... هنوزم شعر اون دختره توی مخم میچرخید.
لعنتی!
سرزمین خدایان چندتا قلمرو داشت. قلمروهای اصلی مثل اقیانوس، دنیای زیرین، باد، آسمون و چندتای دیگه بودن. ولی اون قلمرو جزو قلمرو های اصلی بود! ما با اون قلمرو میونه ی خوبی نداریم. 13 سال بود که هیچ خبری از خدایان آتش نبود و ماهم فکر کردیم نسلشون از بین رفته. حالا اگه برگرده چی کار کنیم؟ یعنی...
سر این سرزمین چی پیش میاد؟ تاریخ بهم نشون داده بود که هیچ وقت قرار نیست بین دوتا وارث اصلی صلح برقرار بشه. پس اگه اون طرف واقعا وارث بشه معنیش اینه که...
من سال ها تلاش کرده بودم تا به این جایگاه برسم. خدا بودن که الکی نبود!
دستمو روی چشمای خستم کشیدم و تن دردناکمو روی تخت رها کردم.
خیلی وقتا با خودم فکر میکردم که اگه همه چیز رو پشت سرم بزارم و برم حالم خوب شه. ولی فرار جواب درد های من نبود. فرار چیزی نبود که بخواد من و از توی اون هزارتو دربیاره. حقیقتش اینه که... من سال هاست که دارم فرار میکنم... هیچ وقت قرار نیست با دویدن از توی یک هزارتو دربیاری. من کمک میخواستم... و کمک... کلمه ای بود مثل قایق قدیمی توی دریاچه ی وسیع ذهنم... که سال ها بود داشت یک گوشه خیس می‌خورد.
با صدای زنگ گوشیم دستمو از روی سرم برداشتم و به شماره ی پدرم چشم دوختم. خسته از تماس های پی در پی اش نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-بله
صدای خستش توی گوشم پیچید:
+تهیونگ! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-کاری داشتین؟
+چند وقته به شرکت سر نزدی؟
دستمو لای موهام کشیدم. اه گند بزنن به این زندگی.
-دو سه روزی میشه
+دروغ نگو امروز با آقای مین تماس گرفتم. ظاهرا یه هفته ست که داری به کارای شرکت بی اعتنایی میکنی. پسر تو وارث این شرکتی! تو باید به فکر جمع و جور کردنش باشی.
دیگه حالم از کلمه ی وارث بهم می‌خورد. این کلمه... تمام زندگی من و تو مشتش گرفته بود و داشت باهاش بازی می‌کرد.
+میشنوی چی میگم؟!
-از فردا دوباره برمیگردم. این چند روز سرم شلوغ بوده.
+تهیونگ... حواست به مادرت باشه. زیاد تو اتاقت نمون. برو یکم بهش سر بزن. اون حتی وجود تو رو تو اون خونه لعنتی احساس نمیکنه تو باید یکم احساس مسئولی...
-چند تا کار هست که باید انجام بدم پس... من قطع میکنم.
تنها چیزی که تو زندگیم زیاد بهم میگفتن این بود. که باید احساس مسئولیت داشته باشم.
شاید اگه یه دوش بگیرم حالم جا بیاد. قبل از اینکه برم به جیمین خبر دادم که فردا نمیرم دانشگاه به جاش میرم جهنم.
اسمی که روی شرکت بابام گذاشته بودم...
توارلا قلمروهای بی شماری داشت. فعلا سرزمین من قدرتمندترین بود. با توجه به زحمتایی که 6 سال تمام داشتم میکشیدم طبیعی بود.
توی توارلا مردم جایگاه های متفاوتی داشتن. تبعیض اجتماعی قائل نبودیم ولی به هرحال...
به 5 طبقه تقسیم می‌شدیم.
طبقه ی اول : اولین خدایانی که وجود داشتن و هیچ کس نمی‌دونست اونا چطوری به وجود اومدن. همه ی ما معتقد بودیم که اونا خلق کننده ی ما هستن. من خیلی به این چیزا اعتقاد نداشتم ولی به عنوان یک خدا باید به یک سری از قوانین پایبند باشم.
اونا اصلی ترین بخش توارلا بودن و حرف، حرف اونا بود. ولی نمیتونستن برای سرزمینای دیگه تصمیم بگیرن فقط یک سری از قوانین رو کنترل میکردن. ولی براشون احترام زیادی قائل بودیم. اونا قدرتمندترین هستن و اونها سلاحیت خدایان رو تایید میکنن. برای مثال ملکه ی مادر!
طبقه ی دوم: خدایان سرزمین ها. مثل من. ما خدایان هرکدوممون قدرت خاصی داشتیم که بهمون بخشیده شده بود و با استفاده از اون سرزمینمون رو کنترل میکردیم و هرچه سرزمینمون وسیع تر و قدرتمند تر، نیروی ما هم بیشتر. ما میتونستیم برده و دستیار داشته باشیم. انتخاب های مربوط به سرزمینمون به عهده ی خودمون بود ولی اگه خرابی به بار میوردیم ... بلافاصله توی قصر ملکه ی مادر بودیم!
و ژن خدا بودن به ما می‌رسید. از نسلی به نسل دیگه ولی اگه سلاحیتش رو نداشتیم...
بلافاصله برکنارمون میکردن!
طبقه ی سوم:الهه ها هستن. مقام و مرتبه ی اونا از ما خدایان پایین تره ولی اونا هم قدرت‌های مختص به خودشونو دارن و قدرتمند هستن. مثلا جین الهه ی کمکی من هستش. اون توی حکومت بهم کمک میکنه و من از راهنمایی هاش بهره ی زیادی میگیرم. ما خودمون الهه ی کمکی مون رو انتخاب نمی‌کنیم اونا هم مثل ما انتخاب میشن.
طبقه ی چهارم: حوری های جنگل، پری ها و انسان های اسب نما، نیمفها، غول و...
موجودات زیادی جزو این دسته حساب میشدن. اونا معمولا هرچی که هستن دور و بر جنگل و طبیعت به سر میبرن. یه سری هاشونم شیطانی ان .
طبقه ی آخر و پنجم:میشن مردم سرزمین خدایان. اونا مردمی عادی هستن که توی اون سرزمین به دنیا اومدن و از نظر کار و شغل به دسته های مختلفی تقسیم میشن. مردم سرزمین من آبی هستن!
نه که رنگشون آبی باشه! از نظر طبقه بندی ما مردم رو رنگبندی کردیم.
مثلا مردم سرزمین دنیای زیرین قهوه ای رنگن.
آره! دنیای رنگارنگ و قشنگی بود. ولی همین دنیا بود که بلا سرم اورده بود.

𝑺𝒖𝒏𝒌𝒆𝒏 𝑭𝒊𝒓𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora