شاید همه چیز از اتاق آبی رنگ بیروحی شروع شد که انتظارم رو میکشید،
شاید هم نور خورشیدی که سرمای اتاق رو خنثی میکرد این داستان رو شروع کرد،
داستان "اتاق من"
_______________
درحالی که چمدون بزرگم رو با خودم میکشیدم و سعی داشتم تا کوله کپسول اکسیژنم از پشتم نیوفته به سمت اتاقی که پرستارها برام آماده کرده بودند حرکت کردم.به سختی چهار پله کوچکی که لابی بیمارستان رو به بخش "تنفس" وصل میکرد رو از سر گذروندم و با رسیدن به راهروی بزرگی که دیوارهاش با کاشی های سفید پوشونده شده بود لبخند کوچیکی زدم.
ماسک تنفسی رو کنار زدم و شروع به خوندن شماره اتاقها کردم.
اتاق من 514 بود.
+510
+512
+پیدات کردم 514!با لبخند و خستگی بخاطر حمل چمدون و کپسول اکسیژن قبل از باز کردن در اتاق به خودم وقت دادم تا بتونم نفسی تازه کنم.
درب اتاق به رنگ محبوب من بود، رنگی که بیشتر والهادر اقیانوسی به این رنگ شنا میکردن.
سبز لاجوردی ملایمی کل در اتاق رو پوشونده بود و پنجره کوچکی دقیقا مقابل چشمهای من داشت که باعث میشد داخل اتاق دیده بشه.
از هیجان و استرس اتاقم ریتم نفسهام رو مرتب کردم و دستگیره فلزی سرد رو به پایین فشردم.
چمدون سنگینم رو دنبال خودم به داخل کشیدم. اتاق به اندازه یک اتاق معمولی بیمارستانهای "خوب" بود.دیوارهای اتاق به دو رنگ تقسیم شده بودند، قسمت بالایی دیوار سفید رنگ و قسمت پایینی آبی روشن دقیقا به رنگ آسمون صبحگاهی شهر.
تخت تک نفره با رو تختی آبی سفیدش بهم لبخند میزد و در کنار اون محل قرار گرفتن سرم هام و سمت دیگر تخت دراور کوچیک سفید رنگی بود. و بالاخره بخش محبوب من، پنجره متوسط و البته از دید من بزرگی که بیشتر دیوار نزدیک به تخت رو اشغال کرده بود و کرکرهای که ضخامت چندانی نداشت اونرو پوشونده بود.
همون سمت دیوار در کنار پنجره کمد دیواری خاکستری رنگی وجود داشت که مشخصا محل قرار گرفتن مخلفات چمدون عزیزم بود. روبروی دیواری که تخت قرار داشت دیوار خالی وجود داشت که فقط چیزی مثل ترولی(چرخ دستی) های هتل بود اما مشخصا کاربردش برای بیمارستان فقط به داروها و آمپولها برمیگشت.
چرخی زدم و در رو بستم. دیوار نه چندان بزرگ خالی کنار در وجود داشت که فقط سطل زباله و برد کوچیکی اون مکان خالی رو پر کرده بودند.
لبخند بزرگی زدم و دستی به چمدون بزرگم کشیدم.+قراره اینجارو قشنگتر کنیم عزیزم آماده ای؟
_____شخص سوم____
رسپشن بیمارستان بوندانگ شلوغ تر از همیشه بود. امروز روز ملاقات بود و ادمهای جدید با پرسش های تکراری جلوی رسپشن صف کشیده بودند.
برخلاف مردمی که صداشون بلند شده بود پسری با آرامش روی یکی از صندلی ها نشسته بود و منتظر بود تا این آشوب تموم شه و بتونه سوالش رو بپرسه.
YOU ARE READING
my room [ hyunghyuk _monsta x]
Fanfictionشاید همه چیز از اتاق آبی رنگ بیروحی شروع شد که انتظارم رو میکشید، شاید هم نور خورشیدی که سرمای اتاق رو خنثی میکرد این داستان رو شروع کرد، داستان "اتاق من" . کاپل:هیونگهیوک (هیونگوون و مینهیوک) گروه: منستا اکس