از روزی که هیونگوون به مینهیوک برای رسیدن به بستنی هاش کمکرسونده بود، همه چیز بین دو پسر دچارتغییر شده بود.
هیونگوون هرروز به بهانه دیدن مینا راهش رو به سمت بیمارستان کج میکرد و قبل از سر زدن به خواهر کوچیکش، اتاق پونصد و چهارده رو چک میکرد.
برخلاف مینا، مینهیوک بیشتر مواقع خواب بود و این برای هیونگوون جای تعجب داشت.
هرروز مدت زمان خواب پسر بیشتر از قبل میشد با اینحال به محض اینکه بیدار میشد خودش رو به اتاق پونصد و بیست میرسوند تا با دیدن لبخندهای دختر و برادر بزرگترش کرختی و حس بد خوابهای زیادش رو از بین ببره.روز ها پشت سر هم میگذشت و مینهیوک بدون پرسش و شکایتی از پرستارش، بدن خسته و بیجونش رو روی تخت جابه جا میکرد تا آمپولهای مختلف به بدنش تزریق شن.
بعد از چند ساعت خواب از سر خستگی که نمیدونست از کجا می اومد به سختی خودش رو مجبور میکرد بلند شه؛ دیگه نمیتونست کپسول اکسیژن رو روی شونش بزاره پس فقط روی چرخ مخصوصش میذاشت و دنبال خودش میکشید و با لباسهای بیمارستانی که براش گشادتر از قبل شده بودن خودش رو به اتاق مقصدش میرسوند.
فاصله جهنمو بهشت مینهیوک، فقط ۶ اتاق بود. از جهنمی که توش میسوخت تا بهشتی که دوستاش رو میدید.
"سه شنبه ۱۳ می"
مینهیوک و مینا به حضور هیونگوون عادت کرده بودن و توی مدتی که باهم بودن، حتی اگر هیونگوون کمی دیر میکرد به سرعت باهاش تماس میگرفتن تا از اومدنش مطمئن بشن.
اما اونروز،روزی که مادر و پدر مینا برای سر زدن بهش اومده بودن،هیچ اثری از هیونگوون نبود.
مینهیوک به سختی و بعد از زمان ملاقات خودش رو از تختش جدا کرد و درحالی که با نفس های مقطع کپسول اکسیژنش رو همراه خودش میکشید به سمت اتاق دوستش حرکت کرد.
توی این چند ماه همیشه وقتی نوبت به ملاقات پدر و مادر مینا میرسید، نمیشد انتظار حضور هیونگوون رو هم داشت.
مینهیوک به سختی عضلات پاش رو مجبور به حرکت میکرد و با قدمهای کش دار داخل راهرو خودش رو روبه جلو میکشید و به هر پرستاری که میرسید، بدون اینکه ذرهای حالت چهرهاش تغییر کنه لبخند درخشانش رو هدیه میداد.در این بین تنها کسی که به سختی شرایط رو در سکوت تحمل میکرد، پرستار مینهیوک،کیهیون بود.
پرستار جوان میدونست که دوستش به پیوند ریه احتیاج داره. هرروز عضلاتش تحلیل میرفتن و توی یک ماه اخیر بصورت عجیبی شیش کیلو از وزن اون پسرک شاداب کم شده بود.
میزان اکسیژن رسانی ریهاش به حدی پایین اومده بود که بیمارای دیگه مثل اون حتی از تختشون بلند هم نمیشدن. با این وجود پرستار،هرروز مینهیوکی رو میدید که به سختی خودش رو به جلو میکشه و با اینکه وزن خودش رو هم نمیتونه تحمل کنه کپسول بزرگ چرخدار رو همراه خودش جابهجا میکنه.
ESTÁS LEYENDO
my room [ hyunghyuk _monsta x]
Fanficشاید همه چیز از اتاق آبی رنگ بیروحی شروع شد که انتظارم رو میکشید، شاید هم نور خورشیدی که سرمای اتاق رو خنثی میکرد این داستان رو شروع کرد، داستان "اتاق من" . کاپل:هیونگهیوک (هیونگوون و مینهیوک) گروه: منستا اکس