با خستگی کمرم رو صاف کردم و به شاهکارم نگاه کردم.
در کمد دیواری کامل با رنگهای مورد علاقم پوشیده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و به غروب خورشید که باعث شده بود اتاقم نارنجی رنگ بشه نگاه کردم.حدودا نصف اتاق رو چیده بودم و جالبیش اینجا بود بعد از دو روز هنوز پرستار یا دکتری به اینجا سر نزده بود.
کپسول اکسیژنم رو همراه خودم کشیدم و با کمی مکث از روی زمین سرد اتاق بلند شدم.
+اونا نمیان...هیچوقت کسی نمیاد تا وقتی که به سودش نباشم.
لبخند دلگرم کننده ای به خودم زدم و با قدمهای اروم و کشدار به سمت تختم رفتم. عروسک خرسی بزرگم رو کمی جابه جا کردم و مستقیم تو بغلش دراز کشیدم.
ماسک اکسیژن رو روی صورتم جا گذاری کردم و به سقف اتاقم خیره شدم.
از وقتی یادم میاد نمیتونستم به راحتی نفس بکشم. وقتی سعی میکردم تا از خونه خارج بشم و بدوام به سمت جایی که همه بچه ها داشتن بازی میکردن، یهو حس میکردم مرد آهنی با لیزرای قویش داره به سینهام شلیک میکنه.قبل از رسیدن به بچه ها دیدم تار میشد و قبل از فهمیدنم میرفتم به دنیایی دیگه؛دنیایی که میتونستم توش "نفس"بکشم.
خنده تلخ و بلندی کردم.
+اونا هیچوقت نمیان،هیچوقت نیومدن.
هر زمان که میخواستم برم بیرون و مرد آهنی گیرم می انداخت، اونقدر روی زمین میموندم تا یهویی یکی از خدمتکارا سر و کلش پیدا شه و من رو از کف خیابون،حیاط،پارک و... بلند کنه و ببرتم داخل خونه تا شاید تونستن با کپسول اکسیژن منو به این دنیا برگردونن.
دنیایی که توش هیچوقت به بقیه نمیرسم.
با رفتن خورشید و تاریک شدن کامل اتاقم کم کم برچسبایی که به سختی به سقف چسبونده بودم روشن شد.+دلم نمیخواد بخوابم...چرا اینجا هیچ آدمی بلد نیست با من معاشرت کنه؟؟
لب برچیدم و سعی کردم موهایی که روی صورتم اومده بودند رو فراری بدم.
با صدای ضربه های کوتاهی که به در برخورد کردند ذوق زده به در نگاه کردم.+خدایا میشه یه آدم جالب باشه که ازم خوشش بیاد؟
در باز شد و قامت کوچیک شخصی ظاهر شد. با دیدن دستش که به سمت کلید چراغ ها میرفت سریع پیشگیری کردم.
+نه،نه بزار یکم خاموش باشه باشه؟؟
با استرس به دستهاش نگاهی کردم و بعد از اینکه از روشن کردن اتاق منصرف شد وارد اتاق شد. نور ماه داخل اتاق رو کمی روشن کرده بود و برچسب های ستاره ایم که مثل کرمهای شبتاب میدرخشیدن باعث میشد فراموش کنم داخل بیمارستانم.
باتوجه به سینی که دست شخص وارد شده بود متوجه شدم پرستاره، وگرنه کدوم خدمتکاری اونهمه آمپول و یه سرم میگیره تو سینی میزاره میده؟
YOU ARE READING
my room [ hyunghyuk _monsta x]
Fanfictionشاید همه چیز از اتاق آبی رنگ بیروحی شروع شد که انتظارم رو میکشید، شاید هم نور خورشیدی که سرمای اتاق رو خنثی میکرد این داستان رو شروع کرد، داستان "اتاق من" . کاپل:هیونگهیوک (هیونگوون و مینهیوک) گروه: منستا اکس