part8

45 20 13
                                    

بعد از اتفاقات اخیر یعنی مرخص شدن مینا،حاد شدن بیماری مینهیوک و برنگشتن هیونگوون به شهری که زندگی میکرد، بیمارستان حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود.

هر روز صبح پرستاری با اخم‌های توهم رفته و نگرانی که داخل چشمهاش بود به تمام مراکز اهدا و بیمارستانها زنگ میزد و یاداوری میکرد حاضره هرکاری بکنه تا اگر ریه‌ای برای پیوند هست اول به لی مینهیوک برسه.

هرروز هیونگوون به عنوان تنها همراه بیمار برای مینهیوکی که به سختی می‌ایستاد گلهای رنگارنگ میخرید و بیشتر روز رو در کنار پسرک میموند. سه روز در هفته بعداز ظهر ها مینا زمان ملاقات کنار دوستش مینشست و نقاشی هایی که برای کلاس نقاشی تمرین کرده بود رو بهش نشون میداد.

بیمارهای زیادی از بخش های مختلف حال مینهیوک رو جویا میشدن و با فهمیدن اوضاع لبخندی که انتظارش رو میکشیدند از بین میرفت.
همه منتظر بودن، منتظر یه معجزه...

_____

خورشید وسط اسمون میدرخشید و هوای اتاق بشدت گرم شده بود.

نور طلایی رنگ اتاق ابی رو پر کرده بود و کاری میکرد تا ادم با دیدن وال بزرگ روی کمد دیواری حس کنه وال بین نوارهای طلایی درحال رقصه.

روی تخت اتاق پونصد و چهارده پسرک به سختی نشسته بود و در حالی که بزور نفس میکشید و خودش رو بین پتوی بزرگش مخفی کرده بود، نقاشی بزرگی رو تکمیل میکرد.

خرس عروسکیش پشت سرش بود و باعث میشد راحت تر تکیه بده و وال عروسکی کوچیکش هم زیر دستش بود. دستی که بخاطر سوزنهای سرنگ سفیدیش رو از دست داده بود و نقطه به نقطه‌اش با رنگ بنفش همراه شده بود.

+اگر میتونستم از اول این زندگی رو بنویسم...

با لبخند درخشانی بین خستگی هاش زمزمه میکرد و عروسکهاش رو مخاطب قرار میداد.

+زودتر به بیمارستان میومدم...تا کیهیون، رو ببینم.

خط های موازی رو میکشید و اتاق با صدای کشیده شدن مداد و کاغذ پر شده بود.

+بعد روزای زیادی رو با،کیهیون میرفتم گردش، بعد از اون...تو یه روز آفتابی...

نفس عمیقی کشید و در این بین مداد زردش رو برداشت.

+شاید با پسر قد بلند و خنگولی مواجه،میشدم...درحالی که داره، گیتار میزنه، و آهنگی که نوشته...رو وسط خیابون،اجرا میکنه.

خنده کوتاهی میکنه و مداد بنفش رو برمیداره.

+و بعد عاشقش میشدم.

my room [ hyunghyuk _monsta x]Where stories live. Discover now