____سومشخص____
یک هفته از حضور مینهیوک داخل بیمارستان بونگدانگ گذشته بود و هیچکس نمیتونست انکار کنه که با حضور اون، این بیمارستان بی روح پر از انرژی و گرما شده بود.
مینهیوک به هیچعنوان نمیتونست یک روز کامل داخل اتاقش بشینه و همیشه باید داخل بخش های مختلف اونرو پیج میکردن تا بتونن اثری ازش پیدا کنن. بعد از پیگیری های کیهیون بنابر رسیدگی نکردن پرستارها به شرایط سلامت مینهیوک با جواب
" آقای لی فقط گفتن اینجا بهش اتاق بدیم هیچ حرفی برای اینکه چه رسیدگی هایی بهش بشه نشد"
و کیهیون بعد از این حرف و پیگیری های زیادش متوجه کمی از داستان زندگی مینهیوک شد؛ پسر یکی از بزرگترین تاجر های کره داخل این بیمارستان بستری شده بود و برای پدرش هیچ اهمیتی نداشت که چه اتفاقی براش میوفته.صرفا بخاطر رها شدن خودش از مراقبت های مداوم از پسر بچه و تحمل نکردن پیشروی بیماری پسرش اونرو با پول هنگفتی که پرداخت کرده بود به بیمارستان سپرده بود.
کیهیون علتی نمیدید برای درگیر کردن خودش با این پسر که به هیچ عنوان نمیشد جایی نگهش داشت اما، نمیتونست اون چشمها و لبخند درخشان رو نادیده بگیره و منتظر بشه تا مرگ به راحتی پسر رو با خودش همراه کنه!
مینا دختر شونزده ساله ای بود که به تازگی با مینهیوک دوست شده بود و همه چیز از اونروز شروع شد که مینهیوک روی کمد اتاقش وال بزرگی کشیده بود و بعد برای در رفتن از سرزنش ها و دعواها بصورت کاملا اتفاقی پاش موقع فرار پیچ میخوره و بخاطر برخورد خودش و کپسول اکسیژنش به در اتاق، وارد اتاق مینا میشه.
توضیحات هول هولکی مینهیوک باعث میشه تا مینا اونرو راه بده و تا اروم شدن بخش بهش کمک کنه.
بعد از اونروز مینهیوک متوجه میشه که مینا هم مشکلی مثل خودش داره ولی برخلاف مینهیوک با اینکه به تنهایی وقت بگذرونه مشکلی نداره و همین باعث شد تا مینهیوک هر روز به دخترک سر بزنه و سعی کنه تا باهاش دوست شه.
در این بین چه هیونگوون برادر بزرگتر مینا که به تازگی به خاطر خواهر کوچیکترش به سئول برگشته بود، به راحتی متوجه میشد که روز به روز خواهرش با حضور اون پسر عجیب چقدر خوشحال میشه پس ساعتهای ملاقات سعی میکرد بجای کلافه شدن از پرحرفی پسرک به این فکر کنه که چرا چشمهای پسرک اینقدر عجیبند!
پسر چشمهای قهوه ای داشت اما حسی داخل وونها بود که هیونگوون هربار به اونها نگاه میکرد شوکه میشد و ناخوداگاه قدمی به عقب برمیداشت.
اونروز سه شنبه بود، برای مردم عادی هفته شروع شده بود اما برای مینهیوک اون روز خبرهای دیگه به همراه داشت.
با روشن شدن اتاق مینهیوک و مشخص شدن ترولی داروها مینهیوک به سختی تکونی خورد و با کشش عجیبی که باعث میشد تمام عضلات بدنش قفل بشن به خودش نهیب زد تا بیدار شه.
ESTÁS LEYENDO
my room [ hyunghyuk _monsta x]
Fanficشاید همه چیز از اتاق آبی رنگ بیروحی شروع شد که انتظارم رو میکشید، شاید هم نور خورشیدی که سرمای اتاق رو خنثی میکرد این داستان رو شروع کرد، داستان "اتاق من" . کاپل:هیونگهیوک (هیونگوون و مینهیوک) گروه: منستا اکس