صدای قهقهه های سه نفره، بیمارستان بوندانگ رو پر کرده بود.
بخش تنفس پر شده بود از خنده های پر انرژی کیهیون و مینهیوک و مینا که روی زمین نشسته بودن و به مرد قد بلند روبهروشون میخندیدن.
هر پرستاری از کنارشون رد میشد اخم میکرد و با دست اشاره میکرد تا ساکت باشن اما با دیدن پسر جوون و خوشتیپ اینروزهای بیمارستان به سختی جلوی خندهاشون رو میگرفتن و به سرعت رد میشدن.
مینهیوک به کپسول پشت سرش تکیه داده بود و بین قهقهه هاش ماسک رو روی صورتش میذاشت و برمیداشت.
کیهیون با تمام مقاومتهاش دربرابر جدی بودن حالا روی زانوهاش نشسته بود و با دستش سعی میکرد تا صداش رو کمتر کنه.و مینا که روبه دیوار نشسته بود و اشک چشمهاش که از شدت خنده سرازیر شده بود رو پاک میکرد.
ماجرا از این قرار بود. هیونگوون برای سوپرایز کردن خواهر کوچیکترش قصد داشت تا کیک بزرگ یونیکورنی که سفارش داده بود رو بیرون از محوطه رونمایی کنه اما از شانس بد و حواس پرتی ذاتیش، روی سرامیک تازه شسته شده بیمارستان لیز خورده بود و بعد از برخورد به ترولی که یکی از پرستارها داشت اونرو برای تخلیه هل میداد ، تمام لباسهاش خیس و بوی تمام داروهای مختلف رو گرفته بود.
و حالا با قیافه ای که ازش عصبانیت، ناراحتی و عجز میبارید مقابل سه نفری که از شدت خنده روی زمین افتاده بودن، ایستاده بود.
نور خورشید بخش رو روشنتر از قبل کرده بود و صدای خنده ها کل بیمارستان رو به هیجان اورده بود...
همه چیز به ارومی میگذشت.لبخندها، چشمهایی که از شدت خنده به اشک نشسته بودند.
شکسته شدن اخم هیونگوون و شروع شدن خندهای دوباره...همه چیز مثل یک رویا از جلوی چشم سه نفری که داخل اتاق غرق در سکوت نشسته بودن میگذشت.
اتاق آبی رنگ بدون مینهیوک از همیشه گرفته تر بود.
دریاچه ای از خون که یک ساعت پیش جلوی اتاق رو گرفته بود تمیز شده بود و بخش به سکوتی غم انگیز برگشته بود.بعد از اینکه کیهیون کمی از شوک دراومده بود،به سمت اتاق عمل رفته بود اما هیچکس بهش اجازه ورود و حتی سوال پرسیدن هم نداده بود.
تنها چیزی که به ذهن کیهیون رسید این بود که با هیونگوون و مینا تماس گرفته بود و به هر نحوی که میتونست ماجرا رو بهشون گفت.
و حالا هر سه نفر روبروی تخت خالی از مینهیوک نشسته بودن و منتظر بودن تا دکتر یانگ هر لحظه در اتاق رو بازکنه و بهشون اطمینان بده تا حال دوست عزیزشون خوبه و مشکلی پیش نمیاد.
هیونگوون، بعد از تماس کیهیون با سرعتی که خودش هم باورش نمیشد به سمت بیمارستان حرکت کرده بود و حالا با اشکهایی که در سکوت روی گونهاش میریختن در حال مرور خاطراتشون به تخت زل زده بود.
YOU ARE READING
my room [ hyunghyuk _monsta x]
Fanfictionشاید همه چیز از اتاق آبی رنگ بیروحی شروع شد که انتظارم رو میکشید، شاید هم نور خورشیدی که سرمای اتاق رو خنثی میکرد این داستان رو شروع کرد، داستان "اتاق من" . کاپل:هیونگهیوک (هیونگوون و مینهیوک) گروه: منستا اکس