"دوشنبه ۲۵ آپریل"
امروز از وقتی که پرستار برای خوردن داروهای رنگارنگم بیدارمکرد دیگه خواب به چشمهامنیومد.هوای بیرون بیمارستان ،حوالی ساعت پنج صبح خیلی دیدنیبود.نمیشد گفت تاریکه یا روشن و نمیشد گفت روزه یا شب. توی این زمانی که دفترچه رو پرنکردم درگیر دوست شدن با یه آدمعجیب بودم.
یک ماه پیش به این بیمارستان اومد و اونقدر همه ادمهای اینجارو درگیر خودش کرد که بعضیا بهش میگناون بلای آسمانی شونه.
اسمش مینهیوکه یه پسر بیست ساله یا شاید بیست و یکساله که مثل من مشکل تنفسی داره، اون "آسم حاد" داره. با اینکه همیشه کپسول اکسیژن سنگینش روی دوششه و یا روی چرخ مخصوصشه و با خودش میکشتش اما آدم فکر میکنه که مشکلی نداره جز یه سرماخوردگیساده...
مینهیوک بهم میگه دومین دوستی هستم که تو زندگیشپیدا کرده؛ نمیدونم باید بهش بگم که اون اولین دوست منه یا نه؟!
هرروز میاد به اتاقم و باهمنقاشیتمرینمیکنیم اون از ارزوهاش و رویاهاش میگه و فیلما و انیمه هاییکه دیده ؛ ومن به حرفاش گوش میدم و اگربتونمهمراهیش میکنم.
علاوه بر مینهیوک، اومدن هیونگوون به سئول همباعث شده تا کل روز بیدارباشم و شب خسته تر از اینباشم که چیزیبنویسم.فکر نمیکردم هیونگوون بعد از اون اتفاق به سئول برگرده!
البته گفته فقط بخاطرمن برگشته و تا حالم کامل خوب نشه قرار نیست جایی بره؛ من مطمئنم به سختی داره زندگیمیکنه اینجا و تنها...هیونگوون و مینهیوک خیلی باهم کنارمیان ، درست نوشتم؟
منظورم اینه با اینکه مینهیوکبیشتر مواقع داره شیطنت میکنه و اذیتش میکنه؛ وقتی یواشکی روی قاب ساده گوشی هیونگوون یه وال کوچیک کشید و صد البته کلی از جانب هیونگوون توبیخ شد اما تو اینچند روز وقتی هیونگوون پیشم میشینه تا کتاب بخونم،میبینمکه با نگاه خاصیبه قاب گوشیو اون وال کوچیکنگاه میکنه.
شاید...نه،نه نباید بهش فکر کنم.
مامان و بابا میگن اگر قوی باشم و بتونم درمانم رو بگذرونم دیگه لازمنیست تو بیمارستان باشمو میتونمبرمخونه.
مدت زیادی نیست که به بیمارستان اومدم و همش سر بی دقتی خودم بود که ریه هام رو از قبل حساستر کرد؛ ولی این طولانی شدن الکی، شاید قسمتیش به تنها بودنمبرمیگشت.
من برای چی باید زندگیمیکردم؟...
مهم اینه الان حس میکنم میخوامزندگی کنم! چون هیونگوون با تمامخستگیش هرروز پیشمه و قول داده تنهامنزاره، چون مینهیوک هرروز بهمنقاشی یاد میده و میگه میتونمنقاش بزرگیبشم. و چون دیدن دعوای مینهیوک و پرستاری که فقط میدونم "پرستار محبوب مینهیوکه" واقعا لذت بخشه...
YOU ARE READING
my room [ hyunghyuk _monsta x]
Fanfictionشاید همه چیز از اتاق آبی رنگ بیروحی شروع شد که انتظارم رو میکشید، شاید هم نور خورشیدی که سرمای اتاق رو خنثی میکرد این داستان رو شروع کرد، داستان "اتاق من" . کاپل:هیونگهیوک (هیونگوون و مینهیوک) گروه: منستا اکس