خببب خببب سلام توت فرنگیا من اومدم با یه پارت دیگه
این پارت خیلی هیجان انگیزه تا آخر بخونید نظرتونو بگید 😍😈
یعنی بعدش چی میشه؟
مرگ؟ یا زندگی؟~~~~~~~~~
*گالف
گفتن امروز ترخیص میشم ولی خب من بیمارستان و بیشتر دوست داشتم...
+شنیدم که امروز میری خونه
سرم و تندی برگردوندم که با لبخند داشت به سمتم می اومد
_ت....تو اینجا.....غیر ممکنه...
نیشگونی از پامگرفتم که مطمئن بشم خواب نیستم
+تو بیداری گالف!
_چطور اومدی اینجا..
+اومدم که نجاتت بدم!
_ولی...
+هیس ! فقط به حرفای که میگمگوش کن!!
سری تکون دادم و سعی کردم از تخت بیام پایین دستشو پشتمگذاشت و کمکم کرد که...
+ببین کی اینجاست!
جفتمون هم زمان سرمون و بلند کردیم ، ترسیده به میو زل زدم
سریع از کنارم دور شد به طرف در رفت خواست بره بیرون...*میو
خواست بره بیرون که از پشت مچ دستشو محکم گرفتم
+فکر کردی به همین راحتی میتونی ببریش!
_چرا برای منافع خودت این پسر بدبختو بازی میدی؟
+باید به تو جواب پس بدم!!!
_میو بفهم اون یه بچه اس
گردنشو با دستام گرفتم و کوبیدمش به دیوار..
+این بچه خودش خواست که اینجا باشه!
قرمز شده بود و به زور نفس میکشد
_ا..ااز خود...ش پرسیدی ت...ااا حا....لا
با این حرفش دستام شل کردم و به گالف نگاه کردم که ترسیده داشت به ما نگاه میکرد...
+شنیدی که!! پس جواب بده...
اگه جوابش نه بود حکم مرگش و امضا میکرد!
_گالف بگو ...
بگو که به خواسته خودت نبوده...
+م...من خودم خواستم که اینجا باشم
پوزخندی زدم برگشتم سمتش با چشم های که از تعجب بیرون زده بود گفت:
_دروغ میگی...مطمئنم دروغ میگی
گالف واقعیت و بگو
نترس....
+تکرار میکنم!
من با خواسته خودم اینجام جنی...!*گالف
تازگیا دروغگو شدم ، به زمین و زمان دروغ میگفتم حتی به خودم...
واقعیت این بود که من هیچ وقت به خواسته خودمنتونستم کاری انجام بدم ولی...
حرف الان من نزدم
این قلبم بود که زبون باز کرد..
+پسر زیرکی هستی!
به خودم اومدم دیدم که میو جلوم روی صندلی نشسته و خم شده بود سمتم ، سرم چرخوندم اطراف نگاه کردم ولی جنی رو ندیدم!
_جنی کجاست؟
ابرو هاشو بالا انداخت سری تکون داد
توی دلم آشوب بود مردمک چشمام میلرزید مثل بچه ایی بودم که توی خیابون دست مادرش رو ول کرده بود و حالا میان جمعیت سردرگم به دنبال مادرش میگشت...
رو به میو کردم آروم زیر لب زمزمه کردم
_بغلم کن..
+هوم
صدام کمی بلند کردم
_بغلمم کننن!!!
+نشنیدم
چشمام لبالب پر بود از اشک جیغ کشیدم
_بغلممممم کن!
بلند شد و رو به روم ایستاد دست هاشو روی شونه هام گذاشت و هولم داد سمت خودش
سرم روی قلبش گذاشتم و بلند بلند زدم زیر گریه
یکی از دست هاشو پشتم قرار داد و دست دیگش رو توی موهام فرو کرد و به بیشتر به خودش فشارم داد
در باز شد و پرستار اومد داخل
+فکر کنم بد موقع اومدم
میو ازم فاصله گرفت و گفت
_نه منم باید دیگه برم...
دستاش از روی شونه ام هل داد به سمت صورتم و صورتم رو قاب گرفت
با انگشتاش اشکامو پاک کرد
و خم شد سمتم چشمام بستم که داغی لباش روی پیشونیم احساس کردم و خیلی سریع جدا شد
او...اون منو بوسید...
چشمام رو باز کردم توی اتاق نگاه کردم که جز پرستار کسیو ندیدم
با تعجب به پرستار نگاه کردم که لبخندی زد سمتم اومد
+معلومه خیلی دوست داره
لبخند تلخی زدم و زیر لب زمزمه کردم
_اون حتی نمیدونه عشق چی هست...!
YOU ARE READING
Fire Victim (COMPLETED) 🔥
Actionوقتی که به خاطر یه اشتباه به زور برده ی کسی که نمیشناسی بشی با تمام بی رحمی هاش عاشقش بشی ولی دیگه نمیتونی از این سرنوشت فرار کنی قربانی آتش یا برده ی عشق؟؟