جشن تموم شده بود، بکهیون توی ماشین چانیول نشسته بود منظره شب رو از ماشین در حال حرکت تماشا میکرد.
آخرین بار که داخل این ماشین بود با خودش میگفت به زودی چانیول برای اون میشه، بکهیونه که دستای آلفارو میگیره نه تهیونگ!
همینطور شده بود، بکهیون دستای چانیول رو بارها امشب گرفته بود اما...
نه به عنوان بکهیون!خسته خسته خسته بود، ولی با گفتن اینهمه کلمه خسته بازم حس میکرد میزان خسته بودنشو خوب بیان نکرده!
نه اینکه از لحاظ جسمی خسته باشه، خسته بود از غم، اشک، لرزیدن بدنش، گرفتگیه صداش، از درد قلبش، شکسته شدن شخصیتش...سه سال زمان زیادیه که با اینهمه فشار کسی کم بیاره! اما بکهیون با امید رسیدن به عشقش تحمل کرد تا روزای خوبش برسه...
یه روزی آرزوش بود چانیول فقط کمی لمسش کنه!
بلاخره چانیول لمسش کرد، بوسیدش، نوازشش کرد، باهاش سک س داشت
اما چرا خوشحال نبود؟!حس یه گوی شیشه ای معلق میون آسمون رو داشت که هر لحظه احتمال افتادنش روی زمین هست تا شکسته بشه ! انقد شکسته که نشه دیگه جمعش کرد!
سهون ازش پرسیده بود چانیول ارزششو داشت ؟!
هنوزم میگفت داره...چون هنوزم میخواست به حماقتش ادامه بده!
حماقتی که توی چمدون لباسی که با خودش آورده بود همراهش بود...چانیول رو میخواست و بدستش آورد! اما فقط جسمشو! حالا وقت این بود که قلبشم بدست بیاره...
آلفا ساکت بود هر از گاهی به امگای غمگین چسبیده به شیشه ماشین نگاه میکرد. بکهیون غمگین شدیدا روی مخش بود!
چرا این امگا برای بقیه همیشه شاد و پرانرژی بود برای چانیول غمگین؟!
نه اینکه فقط بحث امشب باشه! هر وقت کنار بکهیون بود غمگین بودنشو میدید تا ازش دور میشد پسر به حالت شادش برمیگشت!
نمیدونست امگا وقتایی که از چانیول دوره امید داره که بلاخره آلفاش رو بدست میاره! زمانی که کنار چانیول وقت میگذرونه میفهمید که نمیتونه آلفا رو داشته باشه این عذابش میده...بلاخره جلوی عمارت سیاه رنگ رسیدند. ماشینو توی جای پارک همیشگیش نگه داشت. هنوز پدر و مادربزرگش نرسیده بودند این از جای خالی ماشین دیگه پیدا بود. حرفی زد تا بکهیون رو از فکر بیرون بکشه
» بریمبکهیون با شنیدن حرفش از ماشین پیاده شد اما دنبال آلفایی که پشت بهش کرده بودو میرفت، راه نیفتاد!
چانیول با کمتر حس کردن رایحه سیب بکهیون ایستاد و به عقب نگاه کرد
» چی شده؟!بکهیون به صندوق اشاره زد
- چمدونمچانیول بیتفاوت شونه ای بالا انداخت
» میگم خدمتکارا بیارنش. بیادستشو دراز کرد تا بکهیون بهش برسه و دستشو بگیره
بکهیون اون چمدون رو لازم داشت! اصرار کرد
- الان میخوامش!
YOU ARE READING
Deceiver
Fanfiction💥عنوان: فریبکار 💥ژانر: امگاورس اسمات امپرگ انگست 💥کاپل: چانبک 💥نویسنده: golabaton 💥وضعیت: کامل شده 🥀خلاصه من بکهیون عاشق آلفای برادرم شدم....آلفایی که حتی جفت حقیقیم هم نبود یه عاشق هر کاری میکنه....حتی اگه اون کار خوابیدن با آلفای برادرش با...