44

1.7K 427 83
                                    

جشن همچنان ادامه داشت...
چانیول با سردرد وحشتناکش به اتاق خواهرش رفت تا جویای حالش بشه. وقتی دوباره حرف زدن خواهرش رو شنید شوکه شد اما نگرانی برای بکهیون نگذاشت تا درست با خواهرش صحبت کنه و بخاطر این موضوع خوشحالیش رو نشون بده!
بعد تقی به در، داخل اتاق رفت. لبخندزنان به خواهرش که با زانوهای جمع شده روی تخت نشسته بود، نزدیک شد و دستاشو باز کرد تا امگا به آغوشش بره

هانا لبخند ملیحی زد از تخت پایین اومد و سمت چانیول قدم برداشت، با بغض توی بغلش فرو رفت و هق هقش رو آزاد گذاشت. چانیول بوسه ای رو پیشونی خواهرش نشوند. با مهربونی به کمرش ضربه زد تا آرومش کنه

» هی پرنسس من...حق نداری گریه کنی! الان باید شاد باشی، خیلی خوشحالم دوباره حرف میزنی عزیزم...

هانا با نگرانی میون گریه اش سعی کرد به برادرش توضیح بده
+ بکهیون...تقصیری نداشت...اون مجبورش کرد...

چانیول نفس سنگین شده اشو بیرون داد. هانا رو از تو بغلش بیرون کشید و به چشمهای خیسش زل زد. با لحن جدی سعی کرد به خواهر دل نازکش توضیح بده
» میدونم عزیزم! تقصیر من بود نه بکهیون...

+ پس چرا....تنبیه اش کردی...چرا سرش داد کشیدی...
دختر امگا زمانی که چانیول بکهیون رو تنبیه میکرد صدای جیغهای امگا و فریادهای عصبانی آلفا رو از پشت در بدون دیده شدن توسط مادربزرگش شنیده بود...

چانیول خواهرش رو به سمت تخت برد و نشوند. خودش جلوی پاهاش زانو زد
» این کار لازم بود هانا...اون باید یاد بگیره عاقلانه تر رفتار کنه! اون یه امگاست، درسته که خودش خیلی باهوشه اما باهوشتر از اونم تو این دنیا هست! روزی میرسه بخاطر این تصمیماتش حسابی تو مخمصه میفته! باید یاد بگیره اینکارهای بیفکرانشو کنار بذاره، بخصوص الان که بارداره...

چانیول صورت اشکی امگا رو پاک کرد. با شرمندگی تلاش کرد از خواهر تنها موندش دلجویی کنه

» پرنسس من به زودی از این عمارت میارمت بیرون... فقط یکم دیگه صبر کن! منو ببخش که زیاد پیشت نمیام، یسری مشکل پیش اومده و من مجبورم یه مدت تنهات بذارم ولی قراره از اینجا ببرمت پیش بکهیون، تا باهم زندگی کنید. اون مراقبته...

دختر با صدای گرفته نگران به برادرش نگاه کرد. با گریه ای که بیشتر میشد مِن مِن کرد
+ قراره...کجا بری؟! توام میخوای.... تنهام بذاری؟! چان..تو تنها خانواده منی...

چانیول دستای کوچیک خواهرشو تو دستش گرفت و پشت دستش رو نوازش کرد تا آرومش‌ کنه
» توام تنها خانواده و عزیزترین کس منی هانا! مجبورم که برم...باید برم یه سفر کاری طولانی، برای افتتاح یه شعبه جدید از فروشگاه که باید تو خارج کشور تاسیس شه...تنها نمیمونی پرنسس، قراره به زودی با بکهیون زندگی کنی! ازت میخوام وقتی نیستم تو مراقب بکهیون و بچه اش باشی. باشه عزیزم؟

Deceiver Where stories live. Discover now