پارت دوم

352 88 4
                                    

همراه با چندتا از کارمندهای شرکت و یونگ هوا
تو اتاق جلسات بودن.
سوهو:الان مشکلمون فقط اون دوتا زمینه؟
منشی هان:درواقع دوتاساختمونن و ساکنینش
قبول نمیکنن واحداشون رو بفروشن.
سوهو:هرچقدر پول میخوان بهشون بده،هرکاری
لازمه بکن تا زمین های اون دوتاساختمون رو
بگیرم منشی هان.
منشی هان:چشم قربان.
سوهو:کارای قرداد باطرف ژاپنی چطور؟
منشی مین:قرارداد داره اماده میشه.فردا میارم
شماهم بخونیدش.
سوهو سرش رو تکون داد:خوبه.
نگاهش روباخستگی بین بقیه چرخوند:چیز
دیگه ایم هست؟
با دیدن سکوت حاضرین تواتاق،سرش رو تکون
داد:پس میتونین برین.جلسه تمومه.
بعد از خارج شدن کارمندها،همراه با یونگ هوا
به طرف اتاق خودش رفت.گردنش واقعا درد
میکرد،دستش روبهش رسوندوچندباربه دوطرف
تکونش داد.
یونگ هوا:سوهو یه خبرایی اومده....
سوهوباشنیدن اون لحنش،به سرعت به طرفش
چرخید:چی؟
یونگ هوا:ردشو تو آمریکا زدن...
سوهو:خب حرف بزن دیگه یونگ.
یونگ هوا:ولی چندماه پیش ازآمریکاخارج شده،
هنوز نمیدونیم کجا رفته.
مشتشو محکم به دیوار کنارش کوبوند:لعنتی...
.........................

ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و پیاده شد.در
سمت راست،پشت رو باز کرد و بااخم به پسر
ترسیده ای که خودش رو گوشه ی سمت چپ
ماشین جمع کرده و زانوهاش رو بغل کرده،
گفت:پیاده شو.
هیچ تغییری تو حالتش ایجاد نشد،اما درعوض
لرزش بدنش و ترس تو چشماش بیشتر شد.
جه بوم:گفتم بیا پایین،وگرنه همینجا میکشمت.
پسرک سریع از ماشین پیاده شد ونگاه وحشت
زدش رو اطراف پارکینگ تاریک چرخوند.شاید
کسی اون اطراف بود ومیتونست ازش کمک
بخواد.از نگاه به چشم ها و صورت مرد خشن
کنارش میترسید.حتی صداش هم برای اون
پسرک ترسناک بود.
جه بوم:دنبالم بیا....وای بحالت اگه بخوای فرار
کنی یا صدات دربیاد.
جلوتر ازپسرک به سمت اسانسور راه افتادو با
هم واردش شدن.
پسر دوباره دستاش رو بهم رسوند و گوشه ی
اسانسور تو خودش جمع شد.
جه بوم،خودش هم درست نمیدونست چرا اون
رو به اپارتمانش اورده.میتونست تو امارت ازش
حرف بکشه یااون رو بکشه.
البته جه بوم قبلا هم چنین کاری کرده بود و
خیلی هارو اینجا به حرف اورده یا کشته بود.اما
هیچوقت خودش شخصا کسی رو باماشینش
نمیورد و همیشه ادم های برادرش وکریس این
کار رو انجام میدادن.
رمزدر واحدش رو زدوبعدازشنیدن صدای چیکی
در رو باز کرد و وارد شد.پسرک ترسیده هنوز
اون بیرون ایستاده بود:لطفابزارید برم....
دستش رو دراز کرد و بازوی نحیف پسربچه رو
محکم کشید و اون رو به داخل پرت کرد.
بدنش با شدت روی زمین افتاد.
جه بوم چندلحظه ای بالای سرش ایستاد وبهش
نگاه کرد.تازه داشت به ظاهراون بچه دقت
میکرد.
جین روشن همرا باپیراهن گلبهی رنگی که روی
سینش عکس یک خرگوش طوسی رنگ داشت.
موهاش روی پیشونیش و نامرتب پخش شده
بودن و بنظر خیلی نرم میومدن.قدش کوتاه تر
ازخودش بود وبدن لاغری داشت.پوستش هم
خیلی روشن بود،اما سفیدتر ازپوست سوهو
نمیشد.
البته جه بوم که تابحال هیچکس رو به سفیدی
برادرش ندیده بود.پوست اون درست همرنگ
پوست مادرشون بود.
جه بوم:اطراف امارت چیکار میکردی؟
پسربالحن ترسیده ای باز هم حرف هایی که تو
ماشین زده بود رو تکرار کرد و گفت فقط اونجا
ایستاده بود.
جه بوم به سمتش رفت و پسرک همونطور که
روی زمین بود،عقب عقب رفت.تاجاییکه کمرش
به دیوار برخورد کرد.
جه بوم:اسمت چیه؟
_جج...جین یونگ...پارک جینیونگ...
جه بوم:چرااطراف امارت برادرم بودی؟واسه ی
کی جاسوسی میکنی؟با اون جونگ سوک
عوضی ارتباطی داری؟
جین:نن..نه...من....نمی....
با مشتی که یک طرف صورتش خورد نتونست
جملش رو کامل کنه.
جه بوم:چند سالته؟
جین یونگ دستش رو،روی زخم لبش فشرد:19
جه بوم:خیلی بچه تر بنظر میای....واسه ی کی
کارمیکنی؟
جین:هی...هیچکس....من....
باشنیدن حرف های اون پسرعصبانیتش بیشتر
شد،اونا جواب های دلخواهش نبودن.
مشت دیگه ای به طرف دیگه ی صورتش خورد،
لگدمحکمی به کمرش وبعد ازاون بدنش پذیرای
ضربات بی رحمانه وپشت سرهم جه بوم بود که
به همه جای تنش برخورد میکرد.
اونقدرفریادکشیده و التماس کرده بودکه گلوش
درد میکرد.اون اصلا نمیدونست مرد روبه روش
درباره ی چی حرف میزنه،اصلا مردی به اسم
لی جونگ سوک رو نمیشناخت.
جین:نمیدونم.....من نمیشناسمش.....
جه بوم:برخلاف ظاهرت خیلی جون سختی بچه،وقتی چند روزبدون غذا و اب اینجا موندی وچند دست کتک دیگه بخوری خودبه خودبه
حرف میای.
جین:گفتم که نمیشناسمش....من فقط شنیدم
اجوما ادرس اینجا رو میگفت،فکرکردم ممکنه
پدرم اینجا کار کنه....دنبال اون اومدم....
جه بوم چشماشو ریز کرد:پدرت کیه؟
جین:نمیدونم...من اسمشو نمیدونم....
دوباره به سمتش حمله ور شد و یقه ی خونیش
رو بین انگشتای قدرتمندش گرفت:چطور میشه
اسم پدرت رو ندونی احمق؟نکنه فکر میکنی
من گوشام درازه؟
میخواست مشت دیگه ای بزنه اما باجمع شدن
بدن پسرک زیردستش و بسته شدن چشماش،
از کارش منصرف شد.
از جاش بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت.
جین یونگ نمیتونست اون روببینه وحتی جرات
اینکه ازجاش بلند بشه رو هم نداشت.
فقط صدای بازبسته شدن کابینت هارو میشنید
بعد ازچند لحظه جه بوم با طنابی که تو دستش
داشت به طرفش اومد و هردو دستش رو محکم
بست.
جین:نه...نه خواهش میکنم.....
اشک هاش بی وقفه روی صورتش میریختن.
جه بوم بی توجه بهش،پاهاش روهم کنارهم نگه
داشت و محکم با طناب بست.
جه بوم:از سروصدا خوشم نمیاد....
جین:خواهش میکنم....
بی توجه بهش به سمت در ورودی رفت.
جه بوم:هرچقدر سروصدا کنی،کسی صدات رو
نمیشنوه.این اپارتمان عایقه.
تا فردا باید اسم پدرت و همه چیز رو بهم بگی
وگرنه میکشمت.هر طور شده باید یادت بیاد.
گفت و ازخونه بیرون زد.
.............................................

AfteryougoneWhere stories live. Discover now