پارت سوم

302 87 3
                                    

رمز در،رو زد و وارد خونه شد.بدن ضعیف جین
یونگ رو کنار در و درحالیکه به دیوار تکیه داده
پیدا کرد.
صورتش کاملا رنگ پریده و بی روح بود.کبودی
هایی روی بدن و صورتش دیده میشدکه همگی
کارخودجه بوم بودن.استین تیشرت خرگوشیش
حالا پاره شده و کاملا کثیف شده بود.
جای طناب ها روی مچ دست وپاش زخم شده
و رد خون روی پوستش دیده میشد.
نمیدونست اون بچه خوابیده یا بیهوش شده.
روزقبل اون رو در نقطه مقابل جایی که هست
و کمی دورتر از مکان الانش،ترک کرده بود.
معلوم بود که بدن ضعیفی داره و نمیتونه طناب
هارو باز کنه.پس حتما روی دست و پاهای بسته
خودش رو به در رسونده بود.
به اشپزخونه رفت وبتری ابی از یخچال دراورد.
بالای سر پسرک ایستاد و در بتری رو باز کرد.
ناگهان حدود نصف اب بتری رو ،روی صورت و
بدن پسربچه خالی کرد.
جین یونگ که ناگهانی و بابرخورد اب سرد به
بدنش از خواب بیدار شده بود،درحالیکه نفس
نفس میزد،سعی کرد بدن شکه شدش روتکون
بده.
از ترس بود یا سرمانمیدونست،ولی تمام بدنش
میلرزید.
صدای برخورد دندوناش بهم روجه بوم میشنید.
به طرفش خم شد و کنارش زانو زد.
موهای خیس و بهم ریختش رو از روی پیشونی
صافش کنار زد و از عمد بین انگشتاش فشرد.
جین:ااا...اااخخخ....
با ترس شروع کردبه معذرت خواهی کردن:مم...
من..ببخشید...من طنابارو باز نکردم...فف..فقط
از تاریکی میترسم...مم...میخواستم اون چراغو
روشن کنم...ببخشید...
بابت ترسوندن اون بچه احساس بدی پیدا کرد،
اما بی توجه به حسش،با چهره ی سردی،سرش
رو تکون داد:خب فکراتو کردی؟حرف میزنی یا
میخوای بری اون دنیا؟
جین:من...من چیزی نمیدونم....
جه بوم:پس نمیخوای بگی با لی جونگ سوک
چه ارتباطی داری؟
جین:من...نمیشناسمش....فقط صدای اجوما رو
شنیدم که درباره ی اون امارت حرف میزد،فکر
کردم میتونم پدرم رو اونجا پیدا کنم.
جه بوم:پدرت چیکارست؟
اشک های جین دوباره روی گونه هاش جاری
شدن.
جین:نمیدونم....من حافظمو تو بچگی از دست
دادم...خانوادمو نمیشناسم،فقط میدونم مادرم
همون موقع مرده و از وقتی بیدار شدم تو اون
خونه و پیش اجوما بودم.....حتی پدرم رو هم تا
حالا ندیدم.
واقعاازجواب های تکراری اون بچه عصبی شده
بود،لگدی به پاش زد.
جه بوم:چرا رفته بودی اطراف امارت؟
جین:فکر میکردم اونجا پیداش میکنم...اون
هیچوقت به دیدنم نمیادو اجوما واقعا بداخلاقه.
میخواست دوباره اون روبزنه،امابادیدن زخمهای
روی صورتش و بدن کبود شدش،منصرف شد.
با اخم غلیظی ازجاش بلند شد و پشت به جین
یونگ روی کاناپه نشست.اولین بار بود که چنین
اتفاقی میفتاد،چرا بادیدن ترس تو چشم های
اون بچه نتونسته بود بازم کتکش بزنه؟چرا
حس میکرد اون واقعا داره حقیقت رو میگه و
هیچ ارتباطی با جونگ سوک نداره؟
جه بوم:حالا که به دردم نمیخوری....
جین:من...منو نکش....لطفا...من....
جه بوم آهی کشید:گفته بودم از سر وصدا بدم
میاد....هوف.....باورم نمیشه این کارو میخوام
بکنم.....اه...
از جاش بلند شد و به طرفش رفت.
جینیونگ با ترس بدنش رو جمع کرد.
جه بوم طناب هارو یکی یکی باز کرد و گفت:گم
شو برو خونتون بچه، دیگه هم اطراف امارت
پیدات نشه که خودم میکشمت.
ازش دور شد و درحالیکه هنوزهم باخودش غر
میزد،به طرف کاناپه رفت.
جه بوم:اولین باره یکیو بجای اینکه بکشم،آزاد
میکنم،هوف...
به سختی دست و پای زخمیش رو تکون داد.
حالا که آزاد شده بود،نمیدونست باید کجا بره.
اگر به خونه برمیگشت حتما خیلی سخت تنبیه
میشد.
میدونست اجوما تاحالا درباره رفتنش به پدرش
خبر داده و این از وضع الانش ترسناک تر بود.
شاید صدبرابر ترسناک تر.
جه بوم:بلندشو برو دیگه.
جین:من...من جایی رو ندارم که برم.
جه بوم:به من چه؟ازخونم برو بیرون دیگه.
جین:اجوما حتما به پدرم گفته که من سه روزه
خونه نرفتم...اگه برگردم تنبیه میشم.حتما بازم
اون دوتا مردو میفرسته که کتکم بزنن.
ابروهای جه بوم بالا پرید.پسر مقابلش خیلی
ترسیده و مضطرب بود.حتی بیشتر از زمانیکه
همراهش به اینجااومد و حتی بیشتر از موقعی
که کتک خورد.
جین:من بااینکه هیچ وقت اونو ندیدم اما خیلی
ازش میترسم.مطمئنم اگه برگردم هیچوقت
نمیتونم ازاون خونه بیام بیرون.حتی به
کلاسامم نمیتونم برسم.
جینیونگ تندتند و پشت سرهم حرف میزد.
جه بوم:کلاس؟چه کلاسی؟
جین:من دانشجوی پرستاریم.
جه بوم شونه ای بالا انداخت:به هرحال تاوقتی
برگشتم اینجا نباش،مگر اینکه بازم دلت کتک
بخواد.
از خونه خارج شد و اون بچه رو تنها گذاشت.
ذهنش درگیر حرف های جینیونگ شده بود.
..............................................
همراه با جه بوم و یونگ هوا درحال خوردن
شام بودن.
یونگ هوا:سوهو...یه خبرایی اومده.
سوهودرحالیکه باچاقووچنگال تکه ای ازاستیک
روبه روش رو جدا میکرد،نگاهی به یونگ هوا
انداخت و منتظر ادامه ی حرف هاش شد.
یونگ هوا:رد یه گروهی روتو مکزیک گرفتن،
فردا شب معامله مواد دارن.میگن ممکنه ادمای
لی جونگ سوک باشن.درواقع احتمالش خیلی
زیاده.
جه بوم:چند نفرو گذاشتم مراقبشون باشن،تا
فردابهمون خبر میدن که به اون ربطی دارن یانه
سوهودرحالیکه تکه گوشت تودهنش رو میجوید
خوبه ای گفت.
جه بوم:اگه خودش باشه،باید فورا بکشیمش.
سوهو:نه،فقط مراقبش باشین فعلا.
کمی از نوشیدنی قرمز رنگش رو خورد.
سوهو روبه برادرش کرد:قضیه اون بچه چیه؟
جه بوم:به دردمون نمیخوره.فرستادمش بره.
سوهوباابروهای بالا پریده گفت:جدی؟یادم نمیاد
تا حالا از کسی گذشته باشی.
جه بوم:اون....
سوهو:مطمئنم ازش خوشت اومده،اشکالی
نداره.اگه خواستی میتونی بیاریش امارت.
جه بوم اخمی کرد:چرابایداز یه بچه خوشم بیاد
هیونگ؟اصلانم از اون خرگوش زشت و ضعیف
خوشم نیومده.
یونگ هوا باچشمای گرد پرسید:خرگوش؟
جه بوم:اسمش یادم نمیاد...اه غذاتونو بخورین.
سوهو:هرکس بخوای رومیتونی داشته باشی
جه بوما.
جه بوم تصمیم گرفت حواس یونگ هواوبرادرش
رو پرت کنه،چون اصلا نمیتونست به روش دیگه ای از حرف هاشون فرار کنه:میگم....اون
معامله امشبه؟
سوهو کمی سبزیجات خورد.
یونگ هوا:یک ساعت دیگست.
جه بوم:ولی شما جانگ رو لو دادین.
سوهو:اونم یکی ازکساییه که باعث مرگ کریس
شدن،دیر یا زود باید نابودش میکردم،از اون
شش نفر تاحالا سه تا رو کشتم.جانگ رو هم به
زودی میکشم.
جه بوم:پس میمونن نماینده هان ونماینده پارک.
سوهو:و لی جونگ سوک.
جه بوم:اووم...اون شکار اصلیه.
یونگ هوا:جونگین فردا یه ترفیع عالی میگیره.
.....................................
داشت قهوه صبحش رومیخوردکه خدمتکار
وارد اتاق کارش شد.
_دکتر یو اومدن.
سوهو آهی کشید،یو یونسوک روانپزشکش بود
و روز قبل باهاش یک جلسه مشاوره داشت،
بخاطرکارهای جانگ سرش شلوغ بود و به دیدن
دکترش نرفته بود.
سوهو:بهش بگو هنوز خوابم یا رفتم شرکت...
قبل ازاینکه دختر خدمتکار حرفی بزنه،صدای
یونسوک تو اتاق پیچید:نمیتونی بهم دروغ بگی!
سوهو:خدایاا...چی میخوای ازجونم؟
یونسوک مقابلش نشست و پاش رو روی پای
دیگش انداخت.
یونسوک:باز جلسه مشاورتو پیچوندی سوهو.
سوهو:خب دوست ندارم بیام.دلم نمیخواد این
صورت نحستو ببینم.
یونسوک:تو حالت داره بدتر میشه،چرا خودتو با
خاطراتت آزار میدی؟چرا حرف نمیزنی؟
سوهو:خب یکی میگفت حرفای دلتون رو بزارید
همونجا باشه،بهتره.
یونسوک:چرااینقدر لجبازی میکنی؟داروهاتم
مرتب نمیخوری....اوضاع معدت هم دوباره بهم
ریخته.
سوهو:حرف تو دهن این یونگهوا نمیمونه ها...
باز اومده بهت گزارش حال منو داده؟
یونسوک:واست چندتا داروی جدید آوردم،لطفا
سر وقت بخورشون.
ازجاش بلند سد تااز اونجا بره،همیشه حرف زدن
با سوهو عصبیش میکرد،هیچوقت حرف هاشو
گوش نمیداد و همیشه لجبازی میکرد.
سوهو پتو رو،روی سرش کشید :همونطور که
خواستی،شروع کردم به نوشتن خاطراتم.
وسط اتاق ایستادودوباره به طرف سوهوچرخید:
این عالیه....خیلی خوبه.
سوهو:و...ممنون بابت داروها.
..............................................
وارد اتاقش شد و پشت میز گوشه ی اتاقش
نشست،صفحه جدیدی از دفترش رو باز کردو
شروع به نوشتن کرد:
یونسوک میگه نوشتن کمک میکنه راحت تر فراموش کنم.....
بنظرم اون واقعا یه احمقه.
تلاش برای فراموش کردن فایده ای نداره،یعنی
هرچقدربیشتر بخوای فراموش کنی،بیشتربهش
فکرمیکنی،بیشترمرورش میکنی،بیشتردرگیرش
میشی و....بیشتر فراموش نمیکنی.
آه....اما اون احمق اینو درک نمیکنه....
بنظرم همه ی روانشناسا به درمان نیاز دارن!
همم...بگذریم،بهتره بقیه خاطراتمو بگم:
اخرای سال دوم بودم.دوتا برادر تو کلاسم بودن،
چانگمین و یونهو.شرورترین پسرای مدرسه اون
دوتاپسربودن.
یه روز جه بوم خیلی بد باهاشون دعوا کرد،
البته که هردوشونوخیلی خوب کتک زد و دست
یونهو هم شکست.
اولین نفری که تونسته بوداون بلارو سراون دوتا
بیاره داداش کوچکم بود واین باعث میشدحس
خیلی خوبی داشته باشم.شاید اشتباه بود ولی
من بخاطر اون کارها به برادرم افتخار میکردم.
فکرمیکردم خانوادشون روز بعد به مدرسه بیان
ولی درکمال تعجب روز بعد زمان زنگ تفریح که
به دیدن برادرم رفته بودم،کنار اون دوتا نشسته
بود و داشت باهاشون حرف میزد.خیلی اروم
نشسته بودن کنار جه بوم و هیچ نشونه ای از
دعوا یا کتک کاری یاحتی فریاد کشیدن نبود.
با دیدن من،چانگمین گفت:اوه،کیم جونمیون
برادرته جه بوم؟
یونهو:نمیدونستم نفراول کلاسمون برادرته.
گفتم:اینجا چه خبره؟باز قراره باهم دعوا کنین؟
جه بوم:نه،ما از امروز یه گروهیم.
یونهو هیجان زده گفت:میتونیم تمام شهرو باهم
بگیریم.برادرت واقعاقویه وگروهمون باوجودش
کامل میشه.
خب اون دوتابرادربه دزدی،زورگویی،انجام هر
کار خلافی معروف بودن.
میشد گفت جوون ترین تبه کارای شهرکوچکمون هستن.
و این شروع تمام کارهای جه بوم و مشکلات
من و خانوادم بود.
بعد ازچند ماه به دزدیدن و فروش اسلحه و
موادمخدر رسیدن،طوری بود که همه اهالی شهر
کوچکمون از اون سه تا میترسیدن و دوست
نداشتن حتی اسم اون سه تا رو بشنون.قسمت
عجیب ماجرا این بود که مردم بیشتر از اون دو
برادر،از جه بوم میترسیدن،طوری که اگر جایی
برادرم رو میدیدن،حتی بهش نگاه هم نمیکردن
تا بلایی به سرشون نیاد.درواقع برادر من تو
شهرمون واقعا معروف شده بود.
مردم به پدر و مادرم میگفتن به کلیسا برن و دعاکنن که جه بوم از اون گروه خارج بشه،البته
فقط همین نبودومردم هریکشنبه مادروپدرم رو
مجبور میکردن به کلیسا برن،دعا بخونن و
قربانی های سنگین پیشکش کنن تاارواح پلید از
برادرم دور بشن و کمتر به ادمای دیگه آسیب بزنه.
البته تااونموقع جه بوم علاوه براینکه هرکسی
رو به شدت کتک میزد،سه نفر رو هم کشته بود
که خب فقط من و یونهو و چانگمین ازشون
خبرداشتیم.میترسیدم دربارش به مادروپدرم
بگم وبعدش همه اهالی شهر ازش باخبر بشن.در
اون صورت ممکن بود برادرم رو ازدست بدم.
من مثل همیشه مجبور بودم دنبال جه بوم برم
و مراقبش باشم هرچند هیچ کاری جز نگاه
کردن انجام نمیدادم.راستش من ازاون دوتا
میترسیدم،بیشتر اوقات ساکت بودم وفقط
پشت سرشون راه میرفتم،البته که باوجود جه بوم نمیتونستن حتی باهام بد حرف بزنن ولی بیشتر از اونکه من مراقب برادرم باشم،اون مراقبم بود که آسیبی نبینم.
من جثه کوچکتر وضعیف تری نسبت به جه بوم
داشتم واون همیشه بخاطرهمین موضوع سعی
میکرد مراقبم باشه.
اخرای اون سال تحصیلی بود،هرچند که هرسه
نفر هیچ وقت سرکلاساحاضر نمیشدن،معلم ها
ومدیر مدرسه هم جرات اینکه باهاشون حرف
بزنن رو نداشتن،چون یک بار اقای شیم،معاون
مدرسمون بهشون گفته بود که باید جریمه بشن
و اینکه ازاین ببعدمرتب سرکلاس هاحاضر بشن
ولی چانگمین بلایی به سرش آورد که تا دوهفته
نتونست به مدرسه بیاد،زمانیکه که به مدرسه
برگشت هم تادوماه دستش تو گچ بود و لنگ
میزد.
وضع جه بوم نسبت به دو دوستش بهتر بود و
گاهی به اجبارمن میرفت سرکلاس هاش،هرچند
هیچ علاقه ای به درس خوندن نداشت و هرسه
نفر به فکر ترک تحصیل بودن.
اون روزهم طبق معمول همیشه تو انبار خارج از
شهر نشسته بودیم.
اون انبار مخفیگاه و پاتوق همیشگیه گروه بود،
خارج ازشهر بود و از داخلش میشد به راحتی
ساختمون بزرگ و پنج طبقه ی زندان شهر که
فقط چند کیلومتر بااونجا فاصله داشت رو دید.
من مثل همیشه گوشه ی انبار و در دورترین
نقطه نسبت به چانگمین ویونهونشستم و کتابم
رو از کوله پشتیم خارج کردم.
کتاب مغازه ی خودکشی از ژان تولی که به
تازگی شروع به خوندنش کرده بودم.
جه بوم و دو دوستش داشتن باهم حرف میزدن،انگارکه از کارشون خسته شده بودن و
دیگه هیچ جذابیتی واسشون نداشت.
چانگمین:ماهرخلافی که میشدتواین شهرکوچک
انجام بدیم رو،انجام دادیم.
یونهو:دیگه چیزی نمونده یادبگیریم.آه...
بحثشون ادامه داشت و من بی توجه بهشون
اخرین صفحات کتابم روهم خوندم.
بعد از چنددقیقه،اون چند صفحه هم تموم شد
ومن بیکار درحالیکه هردوپام رو دراز کردم،
نگاهم رو به دیواربلند زندان دوختم،زندانی که
پدرم مسئولش بود.
ما از خانواده های پولدار شهربودیم و پدرم
رییس زندان شهر بود.
از اینجاگوشه ی غربی پنجره ی اتاق پدرم دیده
میشد،اما نمیشد داخل اون اتاق رو دید.
برعکس پنجره های اتاق زندانی ها به راحتی
قابل دیدن بود و میتونستم حرکاتشون رو هم
تشخیص بدم.
باشنیدن صدای یونهوتوجهم دوباره به بحثشون
جلب شد.
یونهو:چطوره بریم به یه شهر بزرگ؟
جه بوم:فکر نمیکنم چیزی برای یادگیری وجود
داشته باشه....
هنوز هم نمیدونم چرا و چطور شد که اون
لحظه به حرف اومدم و جمله ای رو گفتم که باعث تغییرمسیر زندگیم شد.من معمولاعلاقه ای
به حرف های اون سه تا و برنامه ریزی هاشون
نشون نمیدادم.البته اینکه اونا هیچ وقت نظرمو
نپرسیدن و براشون اصلا مهم نبوده هم بی تاثیر
نیست.
جونمیون:شما نباید برید یه شهر بزرگتر....شما
به یه مربی نیاز دارین.
توجه هرسه نفر جلب شد و اول با چشم های
گرد به طرفم برگشتن.اخه من همیشه ساکت
کنارشون مینشستم واینکه الان حرف زدم واقعا
واسشون عجیب بود.
یونهو گوشه ی لبش رو بالا داد:مربی؟
انگار حرف هام باب میلشون بود و حالا تمام
حواسشون رو به من داده بودن.
بنظرمیرسیدازیکنواختی روزهاشون واقعاخسته
شده بودن که حالا باچنین دقتی به راهکار من
گوش میسپردن.
جونمیون:اره...شما همه ی خلاف هایی که
خودتون میتونستین اینجا یادبگیرین رو انجام
دادین،حالا به یه مربی نیاز دارین تااصول مهم
خلاف رو بهتون آموزش بده.
چانگمین:کی مربی ما میشه؟همچین کسی
وجود داره؟
لب هامو بازبونم تر کردم و اروم گفتم:یه خلاف
کار مثل خودتون....یکی که باتجربه باشه.
جه بوم:از کجا همچین آدمی پیدا کنیم؟
هرسه باچهره هایی که معلوم بود سخت درحال
فکرکردن هستن،بهم نگاه میکردن.انگار که
میدونستن من فکر همه چیز رو کردم.
بدون هیچ حرفی نگاهمو به زندان دادم ولبهامو
روی هم فشردم.
جه بوم باابروهای بالارفته گفت:زندان؟
چانگمین:جونمیون،خودت که میدونی ماهرسه
تامون احمقیم...چطور بدونیم کی میتونه مربی
ما بشه؟
جه بوم بالحن مشکوکی پرسید:هیونگ توهنوزم
پرونده های زندانیا رو از تو اتاق بابا برمیداری؟
شونه هامو بالا انداختم:خب من به خوندن اونا
علاقه دارم.میتونم شخصیتشونو بشناسم.
چانگمین:ازبین اوناکسی هست که بنظرت بتونه
مربی ما باشه؟
دوباره لب پایینمو اسیر دندونام کردم و اروم
گفتم:مطمئن نیستم خب.....
یونهو:تو ازما باهوش تری،پس هرکس رو که تو
انتخاب کنی ما میپذیریم.
بااین حرف یونهو،اعتماد بنفس گرفتم،پاهام رو
جمع کردم و به طرفشون چرخیدم.
جه بوم:پس تو انتخابش کردی.
جونمیون:راستش آره.
گلومو صاف کردم و درحالیکه دفتری باجلد سبز
رنگ ازکوله پشتیم خارج میکردم،بهشون نزدیک
شدم.
ورق زدم تا به صفحه مورد نظرم رسیدم.
چانگمین و یونهو باتعجب به صفحاتی که سیاه
شده بودن،نگاه میکردن.
یونهو:این دیگه چیه؟
جه بوم که همه چیز رو درباره اون دفتر
میدونست،گفت:اسم و مشخصات و جرم هر
زندانی و اینکه چه مشکلات روانی داره.همشونو
خودش تشخیص میده و اینجا ثبت میکنه.
بادیدن نگاه عجیب اون دوبرادر گفتم:سرگرمیمه
خب!
احساس میکردم رگه هایی از ترس تونگاهشون
وجود داره.واقعا اون کارم بنظرشون ترسناک
بود؟
دوباره نگاهمو به صفحه دفترم دادم و باصدای
نسبتابلندی گفتم:تو این زندان ده تا زندانی کله
گنده هست که بنظرم سه نفرشون میتونن
مناسب باشن،بقیشون سیاسین و با دولت سر
و کار دارن.
هرسه بدون اینکه چیزی بگن به حرف هام گوش میدادن،بعدازچرخوندن نگاهم بین چهره هاشون ادامه دادم:اولیشون،پارک هیچان.یه قاتل 45 سالست و به خاطر قتل هشت نفر
دستگیرشده ولی بعدش معلوم شد تو کار
قاچاق انسان هم بوده.چندتا خلاف دیگه هم داره که نوشتمشون.
و اینکه اختلال دوشخصیتی هم داره.
ورق زدم و صفحه ی بعد رو نشونشون دادم:
ونفر دوم،جودان هیون،اون یه مافیای مواد
مخدر بوده و62سالشه.البته بیست ساله که
زندانیه واختلال شخصیت مرزی و پارانویا داره.
بنظرم این دوتا به دردتون نمیخورن.این پیرمرد
که ممکنه بمیره و اموزشتون نصفه بمونه.
چانگمین:این دوتا روانین؟
جه بوم:زیر دیپلم حرف بزن که بفهمیم چه
مرگشونه هیونگ.
آهی کشیدم وصفحه رو عوض کردم:بیخیالشون
گفتم که اون دونفر مناسب نیستن.
من فکر میکنم نفرسوم ازهمه بهتره،یه جورایی
مهمترین و اصلی ترین زندانیه اینجاست و یک
سال پیش اززندان مرکزی سئول به اینجامنتقل
شده.درواقع میخواستن تو یه جای دورافتاده
باشه تا افرادش نتونن پیداش کنن و یا خودش
نتونه راهی واسه ی فرارپیدا کنه.بنظرم میتونه
بهترین مربی برای شما باشه و هرلحظه امکان
داره از زندان بیاد بیرون.
یونهو:خب؟
گفتم:اسم مستعارش کریسه،کریس وو.
کسی نمیدونه اسم اصلیش چیه و تو پروندش
هم ثبت نشده.یه مافیای بزرگ و یه قاتل حرفه
ای توامریکاست وپیش یه گروه مافیابزرگ شده
هر کاری که فکرشو بکنین انجام داده به جز
قاچاق انسان،که بنظرش کارغیر انسانیی هست منم باهاش تو این موردموافقم.عام...دیگه چی؟
نگاهی به صفحه بعد کردم و گفتم:اهان...29
سالشه و خب اون خیلی زودعصبی میشه.تو
پروندش نوشته یه بار یکی از نگهبانا رو اونقدر
کتک زده که طرف جونشو از دست داده.
میدونین؟حس میکنم گذشته سختی داشته.....
باید شخصیت جالبی داشته باشه.
چانگمین:ببینم نکنه اینارو میگی چون میخوای
خودت شخصیتشو بررسی کنی؟
یونهو:اره این دیوونه بازیا از تو برمیاد.همیشه
دنبال روانیا و راه های درمانشونی!
اخمی کردم:معلومه که نه،من میتونم باخوندن
پروندش هرچی میخوام رو بدونم.اصلا من که
قرار نیست به اون زندان برم تاببینمش.فقط
اونو به شمامعرفی کردم،خودتون برید دنبالش.
جه بوم:فکر کنم اونم یه آدم باهوشه.
چانگمین:درسته....فکرنمیکنم مابفهمیم چی
میگه.
یونهو:آره،پس بهتره یه فرد باهوش با اون حرف
بزنه.
نگاهه هرسه روی من بود،دستامو تو هوا تکون
دادم:هی...اینجوری نگاهم نکنین.من قرارنیست
هیچ کاری انجام بدم.
چانگمین:بیخیال جونمیون،تو عضو این گروهی.
بهتر نیست به جای اینکه فقط هرروز دنبالمون
راه بیفتی،یه کار مفید انجام بدی؟تو میتونی هر
چیزی که اون مرد میگه رو به ما یاد بدی.
جه بوم:اره هیونگ،تو میتونی حرفاشو به زبونی که برای ماسه تا قابل فهم باشه ترجمه کنی.
یونهو:پیشنهاد خودت بود،پس مسئولیتش رو
قبول کن.
اهی کشیدم:اصلا من اشتباه کردم.
خواستم ازجام بلندبشم که یونهودستم روگرفت
:ولی ما از پیشنهادت خوشمون اومده.
چانگمین:چون از ما خوشت نمیاد،بهتره تو وجه
بوم به دیدن اون مرد برید و نتیجه روبه ما
بگین.
.....................................
باحس بوسه هایی به لب هاش،لبخندی زد و
چشماشو باز کرد.
دستاشو دورگردن ییفان حلقه کرد و خودش رو
کمی بالاترکشید،ایندفعه خودش بوسه روشروع
کرد و مک عمیقی به لب پایین ییفان زد.
زبونشو وارد فضای دهنش کرد و ییفان هم با
مکی به زبون کوچولوش ازش استقبال کرد.
ییفان:بیدارت کردم؟
جونمیون:نه،منتظرت بودم.بدون توخوابم نمیبره ییفان لب هاشوبه گردن سفیدش رسوند
وبوسه ای بهش زد.
بوسه هاشو تا روی ترقوش ادامه داد و بعدش
گازی از گردنش گرفت.
جونمیون انگشتاشو تو موهای ییفان فرو کرد.
گازدیگه ای کنار قبلی کاشت.
جونمیون روی گردنش حساس بود و اینطور که
ییفان داشت نقطه نقطشو گاز میگرفت،باعث
میشد بدنش پیچ و تاب بخوره:اااهه....
ییفان:اذیتت کردم؟
جونمیون:ااه...نهه..من...من...این دردو دوست
دارم.....
درحالیکه لباسش روبالا میداد،گاز محکمی طرف
دیگه ی گردنش کاشت،این یکی واقعا دردناک
بودوجونمیون باحس اون دردبسرعت چشماش
رو باز کرد.
نفس هاش تند شده بودن و با چشم های از
حدقه بیرون زده و درحالیکه تمام بدنش خیس
عرق شده،اطراف اتاقش رو نگاه کرد.
تنها بود،تو تختش و تو اتاق بزرگش.
بازهم یک خواب دیگه با ییفان....
نگاهی به عکس مقابلش کرد،احساس میکرد
چیزی تو گلوش گیر کرده،بغض کرده بود.
اشکالی نداشت اگر تو تنهاییش کمی گریه
میکرد؟
اشکالی نداشت اگر اعتراف میکرد که چقدر
دلتنگ شده؟
نگاهی به اخم جذاب ییفان کرد.
جونمیون:دلتنگتم ییفان....
لبخند دروغکی چرا؟
من خوب نیستم،مثل قرصی که بدون اب توگلو
گیر کنه...منم گیر کردم تو این زندگی....
ای کاش میتونستم راحت حرف بزنم...
راحت بگم که دلم تنگ شده....
ولی وقتی کسی نیست که عمق درد پنهان
شده توحرف هامو حس کنه،لال بودن روترجیح
میدم.
تنها کسی که منو میفهمه تویی...
این ادما منو درک نمیکنن....
کاش بودی ییفان....
اگه تو باشی همه چیز شدنیه...حتی خوب شدن
حال من.

خوشگلا لینک فیک رو برای دوستای کریسهوشیپرتون هم شیرکنین.نظرفراموش نشه!

AfteryougoneWhere stories live. Discover now