قدم های اهسته و شمرده ام رو روی پله های رو به روی ساختمان بزرگ مقابلم میذاشتم ,ساختمانی که ارزویم درس خواندن در ان بود تا بتوانم ارزوهای دیگه ام را باهاش براورده کنم ,و الان یک قدم به هدفم نزدیک تر شده ام,مقابل دفتر مدیریت ایستاده ام و به اینه ای که درست کنار در اتاق مدیریت است نگاه میکنم ,اراسته و مرتب هستم ,همان جور که مادرم بهم میگفت اراستگی و مرتبی یکی دیگر از وسیله های رسیدن به هدف و موفقیت حساب میشود.دانشجو های دیگه هم بغل من نشسته بودند و با استرس پاهایشان را تکان میدادند.
-اقای مین
بلند شدم و منشی با سر به در اتاق مدیریت اشاره کرد ,سری تکون دادم و با قدم های شمرده به سمت در رفتم دستگیره رو گرفتم و وارد اتاق شدم ,به کنسول رو به رویم که پر از لوح و جوایز بود و بعد دیوارهایی که با عکس دانشجو ها پر شده بود نگاه کردم ,جلوتر رفتم و به مبل های چرم تیره و میز چوبی وسطشون که شطرنج ها منظم روش چیده شده بودند رسیدم ,سر بلند کردم و به پیرمردی با لبخند مهربون که پشت میز بزرگی پر از کتاب و کاغذ نشسته بود نگاه کردم,کت مشکی خوش دوختی پوشیده بود و اراسته بود ,به سر تا پام نگاهی انداخت و به یکی از مبل ها اشاره کرد,با استرس سمت مبل رفتم و روش نشستم ,دستی مقابلم دراز شد سرم و بالا گرفتم و به مدیر که روبه رویم ایستاده بود و به پرونده ام که توی دستانم بود اشاره کرد نگاه کردم , فورا آن را جلو آوردم ,گرفتش و روی مبل مقابلم نشست ,عینکش که به زنجیر زیبایی اویزان بود را بالا اورد و روی چشمانش قرار داد و مشغول مطالعه پرونده ام شد ,چند دقیقه ای در سکوت گذشت ,سرش را بالا اورد و بلاخره شروع به حرف زدن کرد
-جناب مین یونگی ,دانش اموز نمونه دبیرستان ارکتیون که موفق به کسب مقام های زیادی در حوضه نویسندگی و فلسفه شده,و نمره ۹۲ رو در ازمون ورودی دانشگاه ما کسب کرده.
بلند شد که من هم متقابلا بلند شدم ,دستش رو جلو اورد
-خوشحالم که اینجا هستی ,امیدوارم سال خوبی رو در دانشگاه ما سپری کنی.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم ,دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم.
*ممنون ,باعث خوشحالیه که در دانشگاه شما درس میخونم.
لبخندی زد و دستم را رها کرد ,دوباره به پشت میزش برگشت و برگه ای همراه با خودکاری مقابلم گذاشت
-اینجا رو امضا کنید بقیه کارهای ثبت نام رو ما انجام میدیم.
با خوشحالی وصف نشدنی در درونم ,خودکار را بلند کردم و امضایم را زدم.
بلند شدم و بار دیگر دست دادم و از اتاق بیرون امدم ,راحتتر از اون چیزی که فکر میکردم بود. به سمت محوطه دانشگاه رفتم تا کمی با اطراف اشنا شوم,دور تا دور دانشگاه ستون های بلند وجود داشت و از بالای ان برگ های زیبایی اویزان شده بود ,رو به روی ساختمان دانشگاه,فضای سبز زیبایی که چند درخت بزرگ در آن قرار داشته بود و چمن های خوش رنگ و خوش بویی که بیشتر محوطه رو احاطه کرده بود و دانشجو هایی که یا با دوستان خود در حال گفت و گو و خندیدن بودن و یا دانشجوهایی که تک نفره در حال کتاب خواندن بودن ,باعث حس تعلق بیشتر درونم میشد
لابا ووت فراموش نشه ,انگیزه بدید🤧😌💜💜💜👑
این دانشگاهه ولی این عکس جدیده,قدیمیترش رو تصور کنید🙂💔🚶♀️
چقدر خوشگلههههههه عرررر من این دانشگاه رو میخوامممم😭😭
*منی که پیام نورم به زور راه میدنم وقتی جوابا بیاد😑😑
YOU ARE READING
ATHEN
Ficción históricaوضعیت:متوقف شده🔴 چشمم به کسی افتاد که درست مقابل ساختمان دانشگاه آتن به درختی بزرگ که برگ هایش هنوز هم سبز مانده بود, تکه زده بود و یکی از پاهاش را جمع و آن یکی را دراز کرده بود و کتابی را با دقت میخواند.هیچ کسی آن اطراف نبود,میخواستم جلو برم و باه...