حس باد سردی که به صورت و بدنم میخورد من رو برای بیدار شدن ترغیب میکرد,به ارومی چشمانم رو باز کردم و به پرده سفید اتاقم که در هوا شناور بود نگاه کردم ,هوای پاییزی را خیلی دوست داشتم و بیشتر از آن زود بیدار شدن و چرخی در اطراف شهر زدن آن هم در این هوا بود که مرا از تخت بیرون میکشاند.ملاحفه سفید رنگم رو کنار زدم و همانجور که پاهایم از تخت اویزان بود ,به درخت مقابل پنجره اتاقم نگاه کردم که برگ های پاییزی از شاخه آن کنده میشد و به ارامی روی زمین فرود می امد,پاهایم را روی کف چوبی اتاقم که مثل همیشه گرما را به وجودم منتقل میکرد گذاشتم و آرام جوری که کسی را بیدار نکن به سمت کمدم رفتم و لباسی که از خیلی وقت پیش برای دانشگاهم اماده کرده بودم را تن کردم و مقابل اینه مشغول درست کردن کرواتم شدم ,یک کت و شلوار ساده قهوه ای تیره , کفش های واکس زده قهوه ای و کروات راه راه همرنگ لباس هایم.کتاب هایم که روی میز مطالعه ام گذاشته بودم را در دست گرفتم و اهسته از پله ها پایین رفتم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم ,کمی نان تست با مربای البالو که مادرم خودش آن را درست کرده بود را در دست گرفتم و از خانه بیرون زدم ,خلوتی کوچه و خیابان ها رامش خاصی را منتقل میکرد و صدا پرندگان سحرخیز و سقوط برگ های پاییزی زیبایی این صبح را دو چندان میکرد ,همان طور که لقمه ام را میجوییدم و پاهایم را با ریتم خاصی رو سنگ فرش های خیابان حرکت میدادم چشمم به کسی افتاد که درست مقابل ساختمان دانشگاه اتن به درختی بزرگ که برگ هایش هنوز هم سبز بود تکه زده بود و یکی از پاهاش را جمع و آن یکی را دراز کرده بود و کتابی را با دقت میخواند.هیچ کسی آن اطراف نبود,میخواستم جلو بروم و با او آشنا شوم شاید ایده خوبی برای اولین روز دانشگاهم باشه ولی از یک طرف نمیخواستم خلوتش رو بهم بزنم مثل اینکه خیلی غرق آن کتاب شده بود ,روی نیمکتی که بغلم بود نشسته ام و با دقت نگاهش کردم ,پسری با موهای خرمایی کوتاه که موهایش روی پیشانیش ریخته بود و نیم رخی که بینی خوش تراشش و چشمان کشیده و لب های باریکش را به نمایش گذاشته بود وشلوارک کرم رنگی که تا زانو هایش میرسید و پیراهن سبز پر رنگش که پایین آن در شلوارکش فرو رفته بود.همان طور که نگاهش میکردم اروم سرش را بالا آورد.
لابای من ووت یادتون نره💜💜
YOU ARE READING
ATHEN
Historical Fictionوضعیت:متوقف شده🔴 چشمم به کسی افتاد که درست مقابل ساختمان دانشگاه آتن به درختی بزرگ که برگ هایش هنوز هم سبز مانده بود, تکه زده بود و یکی از پاهاش را جمع و آن یکی را دراز کرده بود و کتابی را با دقت میخواند.هیچ کسی آن اطراف نبود,میخواستم جلو برم و باه...