اتن
شروع:۱۴ اپریل ۲۰۲۱
Athen
یونان,سال ۱۹۱۰
مثل همیشه لبه پنجره نشسته بودم و به صدای افتادن برگ های پاییزی گوش سپرده بودم با اینکه نزدیک زمستان بود ولی نسیم خنکی می وزید که پرده سفید اتاق رو به پرواز در می اورد,دفترچه خاطراتم رو که جلد چرم قهوه ای کمرنگ داشت را روبه رویم گذاشته بودم و نگاهش میکردم, به تازگی خریده بودمش ,حدود یک هفته پیش که از ازمون ورود به دانشگاه مورد علاقه ام برمیگشتم , به خودم قول دادم تا وقتی که جواب قبولیم نیومده چیزی نمینویسم,میخوام اولین خاطره ام قبولیم باشه.صدای مادرم که از طبقه پایین اسمم را صدا میزد رو شنیدم و به یک دارم می ایم اکتفا کردم ,پاهایم رو روی کف چوبی اتاقم گذاشتم و به سرعت از پله ها پایین رفتم ,خانواده ام که پدر و مادرم و دو برادر کوچکترم هستن را مقابل در ورودی دیدم که دور هم جمع شده بودند و پاکتی در دست داشتند.*اتفاقی افتاده مادر
پاکت رو بالا اورد و مقابل قرار داد
-این رو پستچی اورده گفت که برای تو فرستادنش
با تعجب به پاکت نگاه کردم ,تا حالا برای من نامه ای نیامده بود و این متعجبم میکرد البته همه هم وضعیت من را داشتن ,دستم را جلو بردم و پاکت را گرفتم ,مادرم دست هایش را با پیش بندش پاک کرد و روی صندلی چوبی نشست ,پدر و برادر هایم با کنجکاوی نگاهم میکردن ,پاکت رو باز کردم و نامه ای که از دو طرف تا خورده بود و مهره ای که ارم معروف دانشگاه اتن روش خودنمایی میکرد رو بیرون کشیدم ,احساس کردم دستانم توان نگه داشتن یک برگه را ندارد ,دستم رو روی مهر گذاشتم و از کاغذ جدایش کردم ,در این لحظه ادم ها افکاری را در سر خود میپرورانند که بیش از حد زیاده روی است ,افکاری که من دارم عبارت اند از نابود شدن زندگیم با قبول نشدنم ,بی نتیجه بودن تلاش هایم و از این قبیل افکار ,سعی کردم دیگر فکر نکنم چون خودم راحتتر بودم ,با استرس نامه را رو به روی صورتم گرفتم و با صدا بلند و رسا نامه را خواندم:
جناب مین یونگی
خوشحالم به عرضتان برسانم با توجه به نمرات و موفقیت هایی که کسب کرده اید و همچنین کسب نمره بالا در ازمون ورودی موفق به قبولی در دانشگاه بزرگ اتن شدید , لطفا برای ثبت نام و کارهای لازمه به دفتر مدیریت دانشگاه اتن مراجعه فرمایید.💜💜💜ووت یادتون نره لابای من💜💜💜
YOU ARE READING
ATHEN
Historische Romaneوضعیت:متوقف شده🔴 چشمم به کسی افتاد که درست مقابل ساختمان دانشگاه آتن به درختی بزرگ که برگ هایش هنوز هم سبز مانده بود, تکه زده بود و یکی از پاهاش را جمع و آن یکی را دراز کرده بود و کتابی را با دقت میخواند.هیچ کسی آن اطراف نبود,میخواستم جلو برم و باه...