~part 9~

119 15 7
                                    

انگلیس,سال ۱۹۹۰

بلند خندید و فنجون سفید با طرح گل های رز روش رو روی میز چوبی گذاشت و به کسی هنوزم باورش نمیشد بعد این همه سال ببینتش نگاه کرد ,مهمونی که حدودا یک ساعت پیش در خونش رو زد و الان داشت از خاطراتی میگفت که باعث میشد هم تو چشماش اشک جمع بشه هم جوری بلند بخنده که دخترش جولی خیلی وقت بود که از پدر عزیزش ندیده بود

% اون روز رو یادت میاد که تو و هوسوک برای فرار از دست اقای بوستون که سنگتون شیشه مغازه اش رو شکسته بود توی باغ پدربزرگ مارسیسم قایم شده بودید و بعد فهمیدید اگه گیر بوستون میفتادید بهتر بود؟

سرمو با خنده پایین انداختمو سرمو تکون دادم و دوباره بهش نگاه کردم

^ اره یادمه اقای مارسیس هیچ فرصتی رو برای تنبیه من و هوسوک از دست نمیداد ,وای خدای من چقدر دلم برای اون مرد تنگ شده

با غم به فردریک نگاه کرد ,نوه اقای مارسیس که اونم کم دنبال اذیت کردن اون و هوسوک نبود ,البته اون موقع ها شیطنت های جوانی کاری کرده بود که فردریک هم کم روز بد از دست اون دوتا نبینه,فردریک که خودشم به یاد پدربزرگش کمی دلش گرفته بود با غم به پنجره بزرگ توی پذیرای نگاه کرد که منظره اش رو به ساختمان های بلند انگلیس بود و داشت به این فکر میکرد که چیشد همشون سر از انگلیس دراوردند ,آتن جایی بود که شاهد داستان های پر فراز و نشیب اون ها بود و الان تنها چیزی که ازش برای اونا مونده بود خاطراتشون بود

%چند وقته به آتن نرفتی؟

فردریک گفت و به چهره یونگی که بر خلاف سنش چروک های کمی داشت خیره شد ,یونگی سرش که پایین بود رو بالا گرفت به چشم های فردریک نگاه کرد انگار که میخواست اون جواب رو از توی چشماش بفهمه کمی بهم نگاه کردن و بعد یونگی زبونش رو روی لبش کشید و به پاهاش نگاه کرد

^ خب فکر کنم بدونی کی از آتن رفتم و از اون موقع تا حالا برنگشتم حدودا ۴۰ سالی میشه

%اوه خدای من خیلیه البته تعجب نمیکنم که چرا برنگشتی

یونگی سرشو تکون داد ,صدای باز شدن دری که پذیرایی رو از راهروی ورودی جدا میکرد اون دو رو از اعماق مرور خاطراتشون بیرون کشید ,هر دو به خانم جوان و زیبایی که چندی قبل یونگی اون رو دخترش به فردریک معرفی کرده بود نگاه کردن ,جولی با سینی حاوی کیک و قهوه وارد پذیرایی شد لبخندی به اون دو دوست زد و بعد از گذاشتن سینی روی میز روی مبل تک نفره نشست,حدودا یک ساعت قبل زنگ در خونه به صدا در اومده بود و جولی با مردی همسن پدرش که چشم های ابی و مو های بوری داشت رو به رو شد وقتی مرد خودش رو دوست قدیمی پدرش که در آتن باهم زندگی میکردن معرفی کرد ,دختر خوشحال از دیدار دوست قدیمی پدرش که چندباری نام فردریک رو توی نوشته های پدرش دیده بود فورا اون رو به داخل دعوت کرد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 14, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ATHENWhere stories live. Discover now