یادم میاد که چطوری از چیز های کوچکی مثل حفظ تعادل وقتی که لبه ی پله های دانشگاه اتن راه میرفت ,نگاه کردن به خورشید از لا به لای انگشتاش ,لمس کردن اجرای دیوار و دنبال کردن مسیر پرواز پرنده ها لذت میبرد و هیچوقت براش تکراری نمیشد.
یونان,سال ۱۹۱۰
^اصلا برای چی باید اینکارو بکنیم ,چرا نمیریو از این همه درخت که کلی شاخه دارن یکیشو نمیچینی
*یک اینکه به خاطر دوست دخترمه ,دوم اینکه همه شاخه ها که یکی نیست ,پیچش شاخه های این درخت خیلی خاصه باید حتما از اون باشه,سوم اینکه اگه میخوای غر بزنی و جا بزنه همین الان ,اییییییییییییییی
^هی مراقب باش
*وایییی,پاممممممممممممممممممم
سریع خودمو انداختم پایین و رفتم سمتش,جلوی دهنش رو گرفتم تا بیشتر از این لومون نده
^هیسسسسسس,الان اقای مارسیس رو میکشونی اینجا
با اشک هایی که توی چشماش جمع شده بود نگاهم کرد.
=هی شما دوتا ,بهتره از جاتون تکون نخورید
با ترس برگشتم عقب و دیدم که اقای مارسیس با چوب توی دستش داره از سنگ بالا میره تا خودشو برسونه بهمون,هول کردم و سریع دست هوسوک رو گرفتم ,بلند شدم ولی اون دوباره افتاد زمین که باعث شد منم کشیده بشم و محکم بخورم به بدنش
^اخ ,وایییی چونممممم
*مگه روانی که یهو ای دستمو میکشی وقتی دیدی همین الان پاهام ناقص شد.
^منو باش که میخواستم کمکت بک.....
=شما دو تا جوجه توی باغ من چی میخوایید؟
با ترس برگشتم سمتش, شکم بزرگ و ریش تقریبا بلند طلایی و موهای کچل,اینا مشخصات ادمی بود که تمام بچه ها و جوان های آتن هم ازش میترسیدند.
^م..ما..ما متاسف..متاسفیم
اخماش عمیقتر شد و چوبی که همیشه توی دست چپش بود رو کمی تکون داد و با صدای کلفتش شروع کرد به دعوا کردن اون دو جوان پر رو
=هه,پس متاسفید اره؟!!!واقعا فکر کردید با این حرف از دزدیتون چشم پوشی میکنم؟؟؟
*ولی ما نمیخواستیم دزدی کنیم
با ابرو های بالا پریده نگاهش کردم واقعا چه فکری کرد که این حرفو زد ؟واقعا فکر میکنه حرفشو باور میکنه ,اخه چرا باید دو نفر یواشکی بیان توی باغ یه نفر ؟خب معلومه برای دزدی دیگه
=پس دقیقا میخواستید توی باغ من چه غلطی کنید که از روی دیوار پریدید توی باغم؟
*خب...خب ما ....میخواستیم..
^متاسفم،همش تقصیر منه!!
انگلیس,سال۱۹۹۰
●خنده ارومی کرد و عینکش رو از روی چشماش برداشت و دستی به پلک های چروکیده اش زد و با لبخند, سری برای خامیه جوانیش تکون داد ,مشکلات جوانیش هر چند کوچیک ولی در عین حال بزرگ در دوران خودش بود ,درست مثل تنبیه های اقای مارسیس..
#پدر
با صدای دختر عزیزش برگشت و عینک طلایی رنگش رو روی چشماش گذاشت و با لبخند بهش که با سینی کلوچه و چای انگلیسی به سمتش میومد خیره شد..
#بازم که اومدید اینجا ,مگه دکتر نگفت باید استراحت کنید و دور نوشتنو خط بکشید
^میدونم دخترم....میدونم ولی خودت خوب میدونی که باید این داستانو تموم کنم
با لبخند نگاهم کرد و سری تکون داد,سینی رو روی میز گذاشت و بوسه ای روی گونم زد و از اتاق بیرون رفت.
اون تنها دلخوشی من توی این سال های سخت بود....................................................................
^نه این دروغی بود که من گفتم پس خودم هم پاش وایمیستم*ولی من تو رو اوردم اینجا
لابای من وقتی این علامتو میزارم●
یعنی داره چندین سال بعد رو توصیف میکنه

YOU ARE READING
ATHEN
Fiksi Sejarahوضعیت:متوقف شده🔴 چشمم به کسی افتاد که درست مقابل ساختمان دانشگاه آتن به درختی بزرگ که برگ هایش هنوز هم سبز مانده بود, تکه زده بود و یکی از پاهاش را جمع و آن یکی را دراز کرده بود و کتابی را با دقت میخواند.هیچ کسی آن اطراف نبود,میخواستم جلو برم و باه...