~Part 8~

141 23 12
                                    

بارون ....
آتن وقتی که بارون میومد حس و حال عجیبی داشت و زیبا بود جوری که دلت میخواست توی همین فصل گیر بیفتی و هیچوقت پایانش رو نبینی.

انگلیس ,سال ۱۹۹۰

●عطر قهوه اش باعث اروم شدن سردردش میشد,فنجونش رو بین دستای چروکیده اش گرفت و به سمت پنجره اتاقش که بخشی از اون رو کتاب هایش گرفته بود رفت و به هوای بارونی و بی روح انگلیس نگاه کرد نمیدونست داره به چی فکر میکنه, فقط به جلو و مردمی که هر کاری برای خیس نشدن انجام میدادن نگاه میکرد و به هیچی فکر میکرد......

آتن,سال ۱۹۲۰

یک ماه بعد(اگه متوجه نشدید منظورم از وقتی توی باغ مارسیس گیر افتادن یک ماه بعدشه)

یونگی:بدو هوسوک انقدر اروم نیا

هوسوک:هی یونگی اروم باش,چرا انقدر عجله داری بریم دانشگاه وقتی دیرمون نشده,تازه بزار یکم از این هوای بارونی لذت ببریم.

وایستادم تا بهم برسه که وقتی رسید دستمو کشید و دوید ,وقتی مسیری که میدوید رو دیدم فهمیدم داریم میریم سمت کوچه آنیسا...

انگلیس,سال ۱۹۹۰

●آنیسا..رویتگر شادی و غم هام ,رویتگر اتفاقات تلخ و شیرین زندگیم جوری که تک تک آجر هایت و تک تک چراغ های کم سویت شاهد داستان زندگی من بود,دوستت دارم و همیشه به خاطر میسپارمت .

آتن,سال ۱۹۲۰

یک ماهی میشد که من و هوسوک تنها دوست های هم بودیم و تقریبا تمام روز رو با هم وقت میگذروندیم و درس میخوندیم ,اولین باری که هوسوک من رو به کوچه آنیسا برد وقتی بود که یک ماه قبل بعد از تموم شدن چیدن گیلاس های باغ اقای مارسیس و برداشتن شاخه مورد نظر هوسوک برای تولد دوست دخترش بود ,وقتی میخواست شاخه رو بهش بده اون دختره که فهمیده بودم اسمش هارونا بود شاخه رو از دست هوسوک کشید و پرتش کرد روی زمین و با صدای بلند داد زد که چرا هوسوک برای تولدش دیر کرده و این چه کادوییه که هوسوک بهش داده و من سعی کردم بهش توضیح بدم که هوسوک به خاطر گیر افتادن توی باغ مارسیس اونم به خاطر کادوی تو گیر افتاده و مجبور شدیم همه گیلاسا رو بچینیم ولی اون فقط به هوسوک گفت که دیگه نمیخوام ببینمت و بعدش هوسوک بدون هیچ حرفی با ناراحتی به سمت کوچه آنیسا به راه افتاد و منم به دنبالش.....
اون روز هوسوک تقریبا تا ساعت دو صبح توی کوچه نشسته بود و به دیوار رو به روش زل زده بود ,من هم دلم نمیومد تنهاش بزارم با اینکه خیلی اصرار کرد که برم .بهم گفت که آنیسا مکان امنشه هر وقت که حس میکرد از همه جا ترد شده یا میخواست با خودش خلوت کنه میومد اینجا و توی این کوچه ای که اصلا نمیدونست برای چی به وجود اومده اونم وقتی که نه خونه ای اونجا بود و نه به جایی راه داشت و بن بست بود  و فقط دو تا دیوار اجری و دو تا چراغ که دو طرفش نصب شده بود و هیچ کسی به خاطر بی استفاده بودن اونجا به اونجا نمیرفت ,هوسوک بهم گفت که من اولین نفری هستم که مکان امنشو دیدم و اونجا برای اولین بار حس خاص بودن داشتم...اونروز هم مثل امروز بارون میومد.

هوسوک:بدو دیگه یونگی

لبخند زدم و پا تند کردم و ازش جلو زدم و اون هم نامردی گفت و پشت سرم دوید ,هر دو میخندیدیم و میدویدیم ,کیف چرم قهوه ایم رو بالای سرم نگه داشتم و به صدای خنده هاش گوش میدادم.خنده هایی که دلم میخواست توی گوشم حبسشون کنم....

ATHENWhere stories live. Discover now