~Part 7~

111 15 21
                                    

میدونی آینه ها پر از خاطراتن,گریه یک نفر به خاطر اینکه فکر میکنه زشته ,لبخند یک نفر به خاطر اینکه فکر میکنه زیباست ,اماده شدن یک نفر برای اولین روز دانشگاه و اماده شدن برای روز ازدواجش,وقتی یک اینه شکسته میشه هر قطعه تصویری از تو رو نشون میده که داری عذاب میکشی ,حتی شاید شاهد مرگت هم باشه.

یونان,سال ۱۹۱۰

=پس دقیقا میخواستید توی باغ من چه غلطی کنید که از روی دیوار پریدید توی باغم؟

*خب...خب ما ....میخواستیم..

^متاسفم،همش تقصیر منه!!

تا حالا شده یکاری رو انجام بدید و یک ثانیه بعدش تازه بفهمید که چیکار کردید و با خودتون بگید ,چرا؟....من دقیقا الان توی این وضعیت قرار دارم

اقای مارسیس و هوسوک هر دو برگشتن سمتم و هم زمان داد زدن:

*چی؟
=چی؟

اقای مارسیس که اخم کرده بود, دست به سینه شد و سعی کرد هیکلی تر به نظر برسه و وقتی به سمتم اومد و توی دو قدمیم ایستاد خم شد روی صورتم

=اگه تقصیر توئه پس دوستت اینجا چی میگه؟!!

اب دهنم قورت دادم و صاف ایستادم ,توی چشماش زل زدم و سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم

^اون اومده چون که ....اومده چون که

=هوم,خب؟....

^اومده چونکه من با پسرتون شرط بستم که هر کی بتونه از پل ریون بپره توی دریاچه برنده است و بازنده باید هر کاری که برنده میگه انجام بده و خب من توی شرط باختم و پسرتون گفت باید بیام و واسه چیدن گیلاس ها بجای اون کمک کنم تا اون بتونه خوش بگذرونه و خب چون میترسیدم تنهایی بیام مجبور شدم دوستمم با خودم بیارم.

برگشتم سمت هوسوک و بهش اشاره کردم که دیدم دهنش باز مونده و داره با چشمای گشاد شده نگاهم میکنه ,سریع بهش چشم غره رفتم که خودشو جمع کنه که بلافاصله صاف ایستاد و سر تکون داد.
اقای مارسیس با چشمای ریز شده به دوتامون نگاه میکرد

=پس دانشجوی آتن هستید؟

^بله جناب

=خب پس چرا وقتی میخوایید کمک کنید از روی دیوار میایید توی باغم؟

لعنتی فکر اینجاشو نکرده بودم ,مارسیس پوزخندی زدی و با غرور انگار که پیروز شده بهم نگاه کرد ,استرس گرفته بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید که صدای هوسوک منو از باتلاق افکارم بیرون کشید

*در واقع ما میخواستیم بیایم و در بزنیم ولی فدریک(پسر اقای مارسیس) بهمون گفت این موقع از روز شما خوابید و ما میخواستیم بیدارتون نکنیم و تا قبل اینکه بیدارشید کارارو تموم کنیم.

لبخند زد و با چهره ای که سعی میکرد صادقانه به نظر برسه به هر دومون نگاه کرد,اقای مارسیس پشتش رو کرد و همونجوری که به سمت خونش حرکت میکرد با عصاش ضربه ای به تنه درخت زد

=زود باشید کارتونو شروع کنید و قبل غروب تموم کنید.

وقتی اقای مارسیس دور شد ,هوسوک ضربه ای به بازوم و زد و با هیجان شروع کرد به حرف زدن

*پسرررررررررر چه دروغیه ماهری هستی,چطوری همچین چیزی به ذهنت اومد؟!!!پوففففففف

دستشو گذاشت روی سرش و ادای اینکه انگار سرش داره منفجر میشه رو در اورد ,تک خنده ای کردم و سرمو تکون دادم

^به هر حال الکی که نمیخوام نویسنده بشم ,باید بلد باشم یچیزایی رو از خودم در بیارم

*ببخشید که به خاطر من توی دردسر افتادی ,ما زیاد همو نمیشناسیم و من میخواستم باهم دوست بشیم ولی همین اول کاری کلی توی دردسر انداختمت و خب یجورایی همیشه دنبال دردسرم

شرمنده سرشو انداخت پایین و پشت گردنشو خاروند ,لبخندی زدم و نزدیکش شدم ضربه ای به شونه اش زدم

^هی بیخیال ,خب من هیچوقت به این اندازه توی زندگیم هیجان نداشتم و الان از کل زندگیم بیشتر دروغ گفتم و به نظرم این برای یه نویسنده تجربه جالبی میشه ,حالا هم زود باش شروع کنیم تا غروب وقت کمی مونده

*نمیخواد تو بشین من خودم انجامش میدن

^نه این دروغی بود که من گفتم و خودمن پاش وایمیستم

*ولی من تو رو اوردم اینجا

^بس کن ,اگه قبولم کنم نمیتونی تنهایی از پس این باغ بربیای و منم دلم نمیخواد مارسیس هر دومونو از درخت اویزون بکنه پس زود باش

لبخند زد و سرشو تکون داد,هر دومون کیف و کت هامون رو به شاخه درخت اویزون کردیم و من به همراه دو تا سطل که از گوشه انباری پیدا کرده بودم و به سمت هوسوک که مشغول بالا رفتن از درخت بود رفتم

^هی تو پاهات اسیب دیده چرا رفتی بالا ,من میتونستم برم

*پاهام بهتره ,یکی از سطلا رو بنداز بالا و تو هم برو بالای درخت بغلی اینجوری سریعتر تموم میشه

سری تکون دادم و سطلو انداختم بالا که توی هوا گرفتش ,منم مثل اون از درخت بالا رفتم و سرمو به سمت چپ چرخوندم و دیدم اونم دقیقا بغل من ولی با کمی فاصله مشغول چیدنه,نگاهم کرد لبخندی زد و دوباره مشغول شد از اون چیزی که به نظر میومد اسونتر بود ولی خب خیلی طول کشید ,داشتم گیلاس هارو میچیدم که شنیدم داره اواز میخونه

Δες, καμιά φορά η ζωή
Look, sometimes life

εκπλήξεις που σου κρύβει
hides suprises for you that you have

μέσα σ' έχει κι άξαφνα
inside of you and suddenly

σε βγάζει απ' το παιχνίδι
it takes you out of the game

Δες, αγάπη μου κι εσύ
see, my love and you

τι μου 'χες φυλαγμένο
What had you watched for me

νόμιζα πως μ' αγαπάς
I thought you love me

μα μ' είχες τελειωμένο
but you had finished me

Και μου ζητάς να προσπαθήσω
And you're asking me to try

να σε ξεχάσω να σε σβήσω
To forgive you, to delete you

............................................................................

اهنگو برای بهتر درک کردن پلی کنید 💜

ATHENWhere stories live. Discover now