تهیونگ وارد سالن پذیرایی شد و بقیه ی پسرا رو دید که اونجا ایستاده بودن و درباره ی چیزی با خوشحالی باهم حرف میزدن، البته غیر از جونگکوک.
"هی تهیونگ! اونا به ما تبلت دادن! حالا میتونیم با اکادمی تماس بگیریم. حتی سوخت و نقشه و وسایل مورد نیازو به اندازه ی کافی بهمون دادن که بتونیم برگردیم به سیارمون! "
نامجون با خوشحالی گفت و تهیونگ لبخند زد.
"این عالیه.""هی بچه ها، من یجورایی خوشحالم که مسیرمون به این سمت کشیده شد یا حتی تبلتامونو از دست دادیم، وگرنه انقدر باهم صمیمی نمیشدیم و یا لوندر رو پیدا نمیکردیم."
جیمین با لبخند گفت.لوندر خندید.
"اونا حتی یه اسپیس پاد بهم دادن تا بتونم برگردم به سیارم.""برمیگردی؟ فکرمیکردم با ما میمونی."
جین گفت و تهیونگ به وضوح دید که جیمین بدنش منقبض شد و از جمع خارج شد.لوندر سرشو انداخت پایین.
"من- من نمیدونم.. من کلی مسئولیت دارم و خانوادم از همین الانشم ازم عصبانین چون دلیلی که گیر افتادم و گروگان گرفته شدم، این بود که داشتم از خونه فرار میکردم.""پس برنگرد به سیارت لوندر. با ما برگرد."
یونگی گفت.
"تازه میتونی وارد دانشگاه ما شی یا هرکاری میخوای بکنی. لازم نیست جزوی از خانواده ی سلطنتی ای باشی که نمیخوایش."لوندر بزاغ دهنشو قورت داد.
"نمیدونم.. ولی دربارش فکرمیکنم، ممنون یونگی."تهیونگ رفت پیش جیمین، کسی که یه بشقاب پر از پوره ی سیب زمینی جلوش بود. جیمین یه قاشق پر از پوره رو وارد دهنش کرد درحالیکه چشماش اشکی بود.
"من نمیخوام اون بره،""میدونم. متاسفم جیمینی. منم نمیخوام اون بره. اون یکی از بهترین دوستامه."
تهیونگ گفت."هرکسی که تاحالا باهاش قرار گذاشتم یا فقط به سکس اهمیت میداد یا یه بیشعور عوضی بود. ولی بالاخره- بالاخره یکیو دیدم که.."
جیمین فین فین کرد ولی بعد یدفعه غر زد.
"لعنتی چرا انقدر این پوره ها خوشمزن؟""مطمئنم داخلشون کوکائین میریزن. و اینکه جیمین اگه این احساسیه که داری پس برو دربارش باهاش حرف بزن. مطمئنم اونم نمیخواد که بره."
تهیونگ گفت و جیمین سرشو تکون داد."خنده دار نیست؟"
تهیونگ گفت.
"هممون بخاطر پیدا کردن مادرم اومدیم اینجا ولی نتونستیم. "جیمین اخم کرد.
"اون ملکه ی جنده نگفته بود که مادرت یه بردست اینجا؟""ولی نمیگه کدوم! اینجا هزاران برده وجود داره. چطوری پیداش کنم؟"
تهیونگ گفت. جیمین هوم کشید و نگاهشو به سرخدمتکار داد که داشت به سمت نامجون میرفت."هی مرتیکه ی سرخدمتکار. مامان تهیونگ کیه؟ همین الان بهمون بگو یا بمیر. "
"جیمین!"
هوسوک با چشمای درشت شده داد زد.
YOU ARE READING
SPACE VOYAGE | Vkook [translated]
Fanfiction[ تکمیل شده ] وقتی هفت تا پسر که زیاد همدیگه رو نمیشناسن، داخل یک سفینه ی بزرگ، در فضا به مدت دو ماهِ کامل گیر بیفتن، همه چی قراره خیلی پیچیده و بههم ریخته شه!! این فنفیک اسمات داره. پس با ریسک خودتون بخونیدش