تهیونگ و جونگکوک رو روی سیاره ی موردنظر، پیاده کردن.
"ما میریم توی مدار توقف میکنیم، چون سطح اکسیژن اینجا داره به بخار موتور آسیب میزنه. بای."
نامجون گفت و قبل از اینکه اونا بتونن چیزی بگن، سفینه رو به سمت بالا هدایت کردن و از اون دو نفر فاصله گرفتن.ظاهرا یه تکنولوژی ای بود که هوسوک جدیدا متوجهش شده بود.
یه چیزایی مثل تلپورت. یه چیزی که باعث میشد از هرجایی که هستی، غیب بشی و توی سفینه ظاهر بشی. البته اگه کسی که داره کار انتقال رو انجام میده هم توی سفینه باشه.
پس میخواستن این رو هم امتحان کنن.بگذریم، این احتمالا عجیب ترین سیاره ای بود که تاحالا روش پا گذاشته بودن چون اونجا هیچکس نبود. زمین انگار از سنگ مرمر درست شده بود. به همراه کوه هایی از مرمر و تیکه سنگ هایی از مرمر.
سکوتی که بینشون بود رو تهیونگ شکست."بیا یه جا توقف کنیم تا بتونیم یه سری اطلاعات راجع به اینجا بدست بیاریم."
تهیونگ گفت و جونگکوک سرشو تکون داد.
اونا روی مسیر مرمری راه رفتن و یه درخت عجیبی رو دیدن که میوه هاش یه چیزی مثل.. پنبه های سفید بود.
و رودی که آب سیاه رنگی توش جریان داشت. آسمون صورتی بود. همه چیز اینجا عجیب بود."اصلا موجود زنده ای اینجا پیدا میشه؟ جیز، هیچی اینجا نیست. شاید توی کویر یا همچین چیزی فرود اومدیم."
"تهیونگ حرف نزن، صدات در حد فاک آزار دهندست."
جونگکوک بهش پرید و تهیونگ مکث کرد.جونگکوک با عصبانیت به راه رفتن ادامه داد و تهیونگ کمی اخم کرد.
" آم.. اوکی. "
تهیونگ زیرلب گفت و اونم شروع به راه رفتن کرد.تهیونگ متوجه شد که چجوری موهای صورتی تیره ی جونگکوک، حتی تیره تر بنظر میرسه و پوستش زیر نور آفتاب آبی رنگ برق میزنه.
"تو بخاطر قضیه ی بیسکوئیتا عصبانی ای؟ نگران نباش- احتمالا بتونیم از پسش بر بیایم. شاید اگه فقط در مقابل اون حس خواستن مقاوت کنیم.. یا آب بخوریم یا همچین چیزی- ""نه! من عصبانیم چون زیادی گرممه- و البته که بخاطر اون بیسکوئیتا عصبانیم! حالا من مجبورم به فاکت بدم در صورتی که اصلا دلم نمیخواد! "
جونگکوک با لحن خشونت آمیزی گفت و تهیونگ لب هاشو روی هم فشار داد.
"من قرار نیست مجبورت کنم کاری که نمیخوای رو انجام بدی- "جونگکوک تمسخرآمیز خندید.
"درسته. مثلا همین الانشم مجبورم نکردی به زور باهات وقتمو بگذرونم! "
با ترش رویی ادامه داد. "باشه فهمیدم، تو دیک منو میخوای. حالا میشه خفه خون بگیری؟"تهیونگ اخم کرد.
"جونگکوک داری خیلی مثل یه آشغال رفتار میکنی میدونستی؟ من اصلا چیزی نگفتم- به چه دلیل فاکی ای انقدر عصبانی ای؟"
تهیونگ بهش پرید و جونگکوک با چشمای تیره شده از عصبانیت بهش نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت.
CZYTASZ
SPACE VOYAGE | Vkook [translated]
Fanfiction[ تکمیل شده ] وقتی هفت تا پسر که زیاد همدیگه رو نمیشناسن، داخل یک سفینه ی بزرگ، در فضا به مدت دو ماهِ کامل گیر بیفتن، همه چی قراره خیلی پیچیده و بههم ریخته شه!! این فنفیک اسمات داره. پس با ریسک خودتون بخونیدش