🧛🏻‍♂️ part:11 🧛🏻‍♂️

1K 190 28
                                    

ووت و نظر و فالو ❤️

☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️

دورِ میزِ کوچیکِ وسطِ خونه درختی نشسته بودن و تو سکوت در حال خوردن غذاشون بودن.

+ممممم خیلی خوش‌مزه‌اس...همون‌جوری که از شما انتظار می‌رفت...

فلیکس با ذوق از غذا تعریف کرد و باعث شد پیرمرد برخلاف اینکه دل خوشی ازش نداشت با ذوق و غرور لبخندی بزنه.

*پاپا بزرگ کارش تو همه چیز عالیه...

تیونگم پدربزرگش رو تصدیق کرد و باعث شد همگی لبخند بزنن.

=فردا برمیگردین؟!

_اره...فلیکس باید روی پروژه دانشگاهیش کار کنه و همین الانشم بدون برنامه قبلی آوردیمش اینجا...

=که اینطور...رشته‌ات چیه بچه کوچولو...

آقای بنگ با لحن محکمی گفت و به فلیکس خیره شد.

+عکاسی...

=چه جالب...خوبه...پس برای عکسای بعدیِ آلبوممون تو هستی...

گفت و بلند و اغراق آمیز زد زیر خنده و فلیکسم بعد خنده‌ی معذبی سمت چان برگشت.

_ممنون بابا...خیلی خوشمزه بود...

چان تکخندی بخاطر رفتار پدرش زد و گفت و از جاش بلند شد.

=چه بلایی سر پسرم آوردی؟!

بنگ پیر سمت فلیکس خم شد و گفت و فلیکس با تعجب به خودش اشاره کرد.

+من؟!...هیچ کار نکردم بخدا...

فلیکس با مظلومیت گفت و به پیرمرد خیره شد.

=ولی عجیب شده...

پیرمرد مشکوک گفت و عقب گرد کرد و دوباره مشغول غذاش شد.

*بعدش باید بخوابیم؟!

تیونگ ناراضی گفت و نگاه تخسش رو به پدربزرگش داد.

=مثل اینکه...

*چرا نریم شکار؟!

=چون امشب دامادمون اینجاست و باید ادب رو رعایت کنیم...

فلیکس که از خجالت صورتش داغ کرده بود سریع ظرف‌هاش رو جمع کرد و از جاش بلند شد و همزمان به حرف اومد.

+من مشکلی با این قضیه ندارم...لطفا هر کاری که دوست دارین انجام بدین...

=نه...الان وقتش نیست...بعدا حالا وقتی دوباره اومدین اینجا بهت نشون میدیم چجوری شکار میکنیم...به هر حال اگه قرار باشه پیشمون بمونی باید یسری چیزا رو بدونی...

_لازم نکرده یسری چیزا رو بدونه...

چان تخس گفت و وسط راه ظرف‌های فلیکس رو هم ازش گرفت و با سر بهش اشاره کرد که بره و بشینه.

🧛🏻‍♂️a real manhwa🧛🏻‍♂️                          [کامل شده]Where stories live. Discover now