ووت و نظر و فالو ❤️
☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️
دورِ میزِ کوچیکِ وسطِ خونه درختی نشسته بودن و تو سکوت در حال خوردن غذاشون بودن.
+ممممم خیلی خوشمزهاس...همونجوری که از شما انتظار میرفت...
فلیکس با ذوق از غذا تعریف کرد و باعث شد پیرمرد برخلاف اینکه دل خوشی ازش نداشت با ذوق و غرور لبخندی بزنه.
*پاپا بزرگ کارش تو همه چیز عالیه...
تیونگم پدربزرگش رو تصدیق کرد و باعث شد همگی لبخند بزنن.
=فردا برمیگردین؟!
_اره...فلیکس باید روی پروژه دانشگاهیش کار کنه و همین الانشم بدون برنامه قبلی آوردیمش اینجا...
=که اینطور...رشتهات چیه بچه کوچولو...
آقای بنگ با لحن محکمی گفت و به فلیکس خیره شد.
+عکاسی...
=چه جالب...خوبه...پس برای عکسای بعدیِ آلبوممون تو هستی...
گفت و بلند و اغراق آمیز زد زیر خنده و فلیکسم بعد خندهی معذبی سمت چان برگشت.
_ممنون بابا...خیلی خوشمزه بود...
چان تکخندی بخاطر رفتار پدرش زد و گفت و از جاش بلند شد.
=چه بلایی سر پسرم آوردی؟!
بنگ پیر سمت فلیکس خم شد و گفت و فلیکس با تعجب به خودش اشاره کرد.
+من؟!...هیچ کار نکردم بخدا...
فلیکس با مظلومیت گفت و به پیرمرد خیره شد.
=ولی عجیب شده...
پیرمرد مشکوک گفت و عقب گرد کرد و دوباره مشغول غذاش شد.
*بعدش باید بخوابیم؟!
تیونگ ناراضی گفت و نگاه تخسش رو به پدربزرگش داد.
=مثل اینکه...
*چرا نریم شکار؟!
=چون امشب دامادمون اینجاست و باید ادب رو رعایت کنیم...
فلیکس که از خجالت صورتش داغ کرده بود سریع ظرفهاش رو جمع کرد و از جاش بلند شد و همزمان به حرف اومد.
+من مشکلی با این قضیه ندارم...لطفا هر کاری که دوست دارین انجام بدین...
=نه...الان وقتش نیست...بعدا حالا وقتی دوباره اومدین اینجا بهت نشون میدیم چجوری شکار میکنیم...به هر حال اگه قرار باشه پیشمون بمونی باید یسری چیزا رو بدونی...
_لازم نکرده یسری چیزا رو بدونه...
چان تخس گفت و وسط راه ظرفهای فلیکس رو هم ازش گرفت و با سر بهش اشاره کرد که بره و بشینه.
YOU ARE READING
🧛🏻♂️a real manhwa🧛🏻♂️ [کامل شده]
Fanfiction🧛🏻♂️A real manhwa🧛🏻♂️ "یه مانهوای واقعی" نویسند: boom ژانر: رومنس، اسمات، فلاف، فانتزی، سوپرنچرال، طنز، ددی کینک، هپی اندینگ،... کاپل: چانلیکس روزهای آپ: سه شنبهها همیشه فکر میکردم موجودات تخیلی یه جایی تو یه دنیای دیگه زندگی میکنن، مطمئن بو...