ووت👀
نظر...☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️
خوابش سبک شده بود و میتونست برخورد نفسهای چان رو به گردنش حس کنه.
تکونی به خودش داد و از دردی که تو بدنش پیچید نالهی ناراضی ای کرد.
شبیه کسایی شده بود که کتک خوردن و لبش و باسنش هم بدجور درد میکردن.
آروم لای پلکهای خستهاش رو باز کرد و اولین تصویری که دید ترقوهی برآمده و جذاب چان بود.
پلک گیجی زد و نگاهش رو بالا برد و به صورت غرق خوابش نگاهی کرد.
هوا تاریک شده بود بخاطر همینم دوباره تو جاش وول زد تا بلند شه و نگاهی به ساعت بندازه.
_چی میخوای؟!
با صدای دورگهی چان بیخیال گشتن دنبال ساعت شد و دوباره نگاهش رو به مردی که محکم تو بغل نگهش داشت داد.
+ساعت چنده؟!
_هشت...
مرد بزرگ تر با چشمهای بسته گفت.
+باید برم خوابگاه...
_بمون خب امشبو...
چان بالاخره چشمهاش رو باز کرد و ناراضی گفت.
+نه باید کاری که امروز رو پروژهامون انجام دادمو به دوستم نشون بدم...
_خب فردا بده...
+نمیشه که...اینجام...
فلیکس با لحن ملتمسی گفت و چانِ جدی رو مجبور کرد به چشمهای معصومش نگاه کنه.
_اوکی...میرسونمت...
چان گفت و با یه حرکت سریع تو جاش نشست و صدای زمختی بخاطر خستگی از بین لبهاش خارج شد اما فلیکس همچنان تو همون حالت موند.
_پا نمیشی؟!
چان با تکخندی گفت و به قیافهی تنبل پسر کوچیک تر نگاه کرد.
+کونم درد میکنه...
با حرف فلیکس بلند زد زیر خنده و ناخودآگاه دستش رو جلو برد و از زیر بلوز فلیکس رد کرد و شکمش رو ماساژ داد که باعث شد فلیکس وحشت زده همزمان با داد بخنده و بشدت دستش رو پس بزنه.
+یااااا به شکمم نزدیک نشو...
_قلقلکیای؟!
+اصلا حرفشو نزن بخوای از نقطه ضعفم استفاده کنی...قلقلکم بدی فوری جیشم میریزه...
با حرف فلیکس بلند زد زیر خنده و نگاهش روش موند.
_تولهی زشت...
+خودتی...
فلیکس با صورت چروک شده از درد گفت و اونم تو جاش نشست.
+یااااا خیلی پشتم درد میکنه...
با لحن مظلومی گفت.
چان تو یه حرکت سریع یقهاش رو چسبید و کشیدش سمت خودش و محکم لبهاش رو بوسید.
BINABASA MO ANG
🧛🏻♂️a real manhwa🧛🏻♂️ [کامل شده]
Fanfiction🧛🏻♂️A real manhwa🧛🏻♂️ "یه مانهوای واقعی" نویسند: boom ژانر: رومنس، اسمات، فلاف، فانتزی، سوپرنچرال، طنز، ددی کینک، هپی اندینگ،... کاپل: چانلیکس روزهای آپ: سه شنبهها همیشه فکر میکردم موجودات تخیلی یه جایی تو یه دنیای دیگه زندگی میکنن، مطمئن بو...