The patient's heart 42

1K 245 122
                                    

ممنون که ووت دادن رو فراموش نمیکنید ♡
***
شب طولانی بود. اما بالاخره تموم شد. سهون دوش کوتاهی گرفت و بدون خوردن شام، کنار لوهانی که خواب بود، دراز کشید. اونقدر به صورت ظریف و زیباش خیره شد که کم کم خوابش برد و از این دنیا جدا شد.

روز بعد، لوهان کسی بود که زودتر بیدار شد. نگاهی به سهون که در آروم ترین حالت ممکن به خواب رفته بود، انداخت و نوازشی تقدیم موهای سیاهش کرد. بعد از جا بلند شد تا از اتاق بیرون بره و گشنگیش رو برطرف کنه، اما وقتی قیافش رو توی آینه دید پشیمون شد. باید اول دوش میگرفت.

لنگون لنگون سمت حمام راه افتاد، با احتیاط باند پاش رو باز کرد و دوش سریعی گرفت. وقتی بعد از ده دقیقه حوله ی سفید رو دور کمرش پیچید و از اتاقک بخار گرفته خارج شد، سهون توی اتاق نبود.

لباس پوشید و خودش رو سر میز صبحانه رسوند. سهون اونجا بود...لوهان کنارش نشست و سلام بلندی داد. اون موقع بود که همه متوجه حضورش شدن. بنظر میرسید همه رو خیلی نگران کرده. مدام سوالاتی راجع به حالش و اوضاع پاش میپرسیدن تا مطمئن بشن اون خوبه. لوهان با لبخند به همشون جواب داد و در اخر رو به همه با شرمندگی گفت:

_ متاسفم که تفریحتون رو خراب کردم...ببخشید که نگرانتون کردم.

_ اوه بیخیال لوهان.

_ نیازی به معذرت خواهی نیست لو.

_ اشکالی نداره. تو که نمیخواستی اینجوری بشه.

_ مهم نیست. خودتو بخاطرش ناراحت نکن.

این جملات، توسط دوستاش، با لحنی گرم و لبخندی صادقانه گفته شد و لوهان خوشحال بود که توی اون جمع حضور داره.

تنها کسی که ساکت بود و چیزی نمیگفت سهون بود. در حالی که با قاشق، قهوه اش رو هم میزد، به اون فنجون کوچیک خیره شده بود و بنظر میرسید زیادی توی فکره‌...لوهان سعی کرد خیلی توجه نکنه و به خوردن صبحونه اش بپردازه.

بعد از خوردن صبحانه، همه مشغول جمع کردن وسایلشون شدن. قرار بود، بعد از خوردن نهار راه بیفتن و به سمت خونه حرکت کنن...وقت نهار خیلی زود فرا رسید. غذایی که لی و کای آماده کرده بودن، توی حیاط با صفای ویلا خورده شد.

بعد از اون، بکهیون و چان آب بازی رو آغاز کردن و لی و کای هم خیلی زود بهشون اضافه شدن‌. کریس قصد داشت فقط تماشاچی باشه اما خیس شدن ناگهانیش توسط بک، باعث شد اونم وارد بازی شه....در سمت دیگه لوهان و همسرش تنها کسایی بودن که فقط تماشا میکردن. لوهان به سختی راه میرفت پس نمی تونست باهاشون بازی کنه. سهون هم...

اون هنوزم تو فکر بود. انگار تو ذهنش، با خودش سر چیزی کلنجار میرفت و نمیتونست تصمیم بگیره..دوست داشت بدونه اون چیزی که ذهنش رو مشغول کرده چیه..

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Where stories live. Discover now