The patient's heart 75

689 170 124
                                    

_ حالت خوبه؟

لبخند کمرنگ و بی جونی روی لب هاش نشوند. دست سهون که روی زانوش قرار داشت رو نوازش کرد و زمزمه وار جواب داد:

_ خوب میشم.

تا رسیدن به خونه، حرف دیگه ای نزدن و مسیر در سکوت طی شد. سهون در خونه رو باز کرد و اجازه داد لوهان اول وارد بشه. لو پا های بی جونش رو حرکت داد و وارد خونه شد. کفش هاش رو در اورد، وسط خونه ایستاد و نفس راحتی کشید.

اینجا، خونه بود. منطقه ی امن لوهان. جایی که ازش خاطره بدی نداشت. اینجا کمتر اشک ریخته و بیشتر صدای خنده هاش شنیده شده بود. با نفس کشیدن تو این خونه، آرامش توی روح و جسمش میپیچید و ناراحتی هاش کمرنگ میشدن. اینجا رو بیشتر از هر مکانی دوست داشت.

سمت اتاقشون راه افتاد، کتش رو در اورد و بدون عوض کردن باقی لباس هاش، روی تخت دراز کشید. سهون پشت سرش وارد اتاق شد و نگاهش رو به لباس های لوهان داد. هیچوقت ندیده بود لوهان با لباس های بیرون و ناراحتش روی تخت بخوابه. همیشه و در هر حالتی، اول لباس هاش رو در می اورد، اون ها رو مرتب تا میکرد، توی کمد میذاشت و بعد میخوابید. حالش زیادی ناخوش بود که با همون لباس ها روی تخت دراز کشیده بود.

مقابل کمد ایستاد و لباس هاش رو با تیشرت و شلواری عوض کرد. بعد یکی از شلوارک های راحت لوهان رو برداشت و به سمت پسرک خوابیده رفت. کنارش نشست و روی پیشونی سفیدش بوسه ی نرمی گذاشت. لوهان لبخند محوی زد و سهون فهمید همسرش به خواب نرفته.

_ پاشو عزیزم. میخوام لباس هات رو عوض کنم.

لوهان چشم هاش رو باز کرد و با کمک سهون روی تخت نشست. سهون لباس هاش رو در اورد و شلوارک راحت رو بهش پوشوند. میخواست از روی تخت بلند بشه که لوهان تن سبکش رو بهش چسبوند. دست هاش رو دور کمر سهون پیچید و سرش رو روی شونه ی پهنش گذاشت. سهون شوکه از این بغل ناگهانی برای چند ثانیه به پسرک توی آغوشش خیره شد و بعد، متقابلا بغلش کرد. موهای بهم ریخته اش رو نوازش کرد و اجازه داد لوهان هر چقدر که میخواد توی آغوشش بمونه.

_ چیزی میخوری برات بیارم؟ غذا گرم کنم؟

سهون با ملایمت پرسید و لوهان سری به طرفین تکون داد.

_ نه. فقط میخوام بخوابم.

_ باشه عزیز دلم. منم گشنم نیست. بخوابیم.

کنار هم، زیر پتوی گرم و نرم دراز کشیدن و لوهان دوباره توی بغل سهون قایم شد. چشم هاش رو بست و با نوازش های سهون روی کمر و بین موهاش، کم کم به خواب رفت.
.
.
.
چشم هاش بسته بودن و میون خواب و رویا سیر میکرد که چیزی شنید و هوشیاریش بیشتر شد. به آرومی پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد و نگاه گیجش رو دور تا دور اتاق چرخوند. هوا هنوز روشن نشده و اتاق تو تاریکی غرق بود. نگاهش برای لحظه ای به ساعت روی دیوار افتاد و دید که عقربه ها ساعت سه نصفه شب رو نشون میدن. قصد داشت دوباره چشم روی هم بذاره و به خوابش برسه که باز هم صدایی شنید.

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz