The patient's heart 80, 81

796 180 62
                                    

 chapter: 80

باز هم بین دیوار های سفید بیمارستان بود و باز هم بوی مواد ضد عفونی کننده توی بینیش میپیچید. شقیقه هاش تیر میکشیدن و سردردش از روی خستگی و فشار عصبی بود. کمتر از یه وعده ی کامل، غذا خورده بود و معده اش به شدت میسوخت. چشم هاش به سوزش افتاده و دیدش تار شده، از بس که چشم هاش باریده بودن. اما تمام اون قطره های اشک، نمی‌تونستن حتی ذره ای از آتیش وجودش رو خاموش کنن. وجودش تو آتیش نگرانی و ترسِ از دست دادن میسوخت و لوهان، فقط و فقط میخواست سهون رو یک بار دیگه از پشت پنجره ببینه. میخواست مطمئن بشه قلب سهونش میتپه و کابوس وحشتناکش یه رویای پوچ و بی معنی بوده.

با قدم های سریع، تو راهروی خلوت بیمارستان میدوید و زانوهاش از درد تیر میکشیدن. توی حیاط پوشیده از برف بیمارستان زمین خورده بود و میدونست اگر به زانوهاش نگاه کنه زخم های جدیدی رو میبینه.

اونقدر مضطرب و نگران بود که مسیر اتاق کریس رو به یاد نمی اورد. کریس گفته بود امشب رو بیمارستان میمونه و به خونه نمیره، تا حواسش به سهون باشه. لوهان میخواست بره پیشش و ازش بخواد بار دیگه به دیدن سهون برن، اما اتاقش رو بین هزاران اتاق بیمارستان، پیدا نمیکرد.

وسط راهرو ایستاده و نگاه سردرگمش رو روی در های سفید رنگ اتاق ها میچرخوند که دستی روی شونه اش نشست‌. ترسیده، توی جاش پرید و هینی کشید. سر برگردوند تا صاحب دست رو ببینه و با دیدن کریس، نفس آسوده ای کشید. خوشحال بود که خودش پیداش شده و نیازی به جستجوی بیشتر نیست.

_ لوهان! تو اینجا چیکار میکنی؟

دست های کریس رو گرفت و با صدایی گرفته به حرف اومد:

_ میشه... میشه لطفا... منو ببری پیش سهون؟... فقط از پشت پنجره نگاهش میکنم... خواهش میکنم کریس. من... من باید ببینمش.

_ چرا انقدر پریشونی؟ چیشده؟

_ فقط... یه خواب بد دیدم د.در مورد سهون... میشه ببینمش؟
 
_ اوهوم. دنبالم بیا.

کریس گفت و سمت بخش ICU راه افتاد. لوهان با پاهایی لرزون، پشت سرش قدم برمیداشت و توی دل دعا میکرد اتفاق بدی نیفتاده باشه. ظرفیتش برای اتفاقات بد تموم شده و تحمل یکی دیگه رو نداشت. برای سر پا موندن، نیاز داشت خبری خوش بشنوه.

از بین درهای سفید و بزرگ بخش ICU گذشتن و وارد راهروی بلند شدن. چند قدم فاصله ای که تا اتاق سهون داشت رو با ترس و لرز برداشت. میترسید جلو بره و چیزی رو ببینه که تمام زندگیش رو خراب میکنه.

فقط چند قدم کوتاه دیگه و حالا مقابل پنجره ی مستطیل شکل اتاق سهون ایستاده بود. از پشت شیشه ی تمیز و شفاف اتاق، میتونست سهونی رو ببینه که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. دستگاهی که بهش وصل بود نشون میداد قلبش با سرعتی نرمال و ریتمی منظم میتپه و همین کافی بود. همین کافی بود تا لوهان نفس راحتی بکشه و وجود پر تلاطمش کمی آروم بگیره.

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Where stories live. Discover now