The patient's heart 36

958 216 96
                                    

بادی ملایم و خنک از پنجره نیمه باز اتاق، وارد میشد و بوی خوش قهوه رو به مشامش میرسوند.

ساعت هفت شب بود و لوهان توی اتاق ریاست شرکت، پشت اون میز بزرگ مزخرف نشسته بود، به تقویم روی میز خیره شده بود و قهوه مینوشید.

اعداد روی تقویم نشون میدادن که دو روز از دورهمی که تو خونشون برگذار شده بود میگذره...دو روز از روزی که لوهان در مورد گذشته سهون فهمید، میگذشت و لوهان هنوز با فکر کردن به سهونِ نوجوون، قلبش به درد میومد.

تو این دو روز اتفاق خاصی رخ نداده بود به جز اینکه مادر و پدر سهون به آلمان رفته بودن. شب قبل برای شام به خونه سهون و لوهان اومده بودن و مراسمی شبیه به مراسم خداحافظی برگذار کرده بودن.

لوهان برای این دیدار خیلی استرس داشت. به کمک خانم سو و سهون، شام رو حاضر و خونه رو مرتب کرده بود. حموم رفته بود و لباسای خوب و مرتبی پوشیده بود.

این اولین باری بود که خانواده سهون به خونشون میومدن و لوهان دوست داشت همه چیز عالی پیش بره...خوشبختانه همونطوری شد که لوهان میخواست.

اون شب همه چیز خوب پیش رفت و مشکلی پیش نیومد. شام خوردن. در مورد مسائل روزمره صحبت کردن و در آخر بعد از در آغوش کشیدن همدیگه، خداحافظی کردن.

سهون گفته بود که فردا صبح برای بدرقه شون به فرودگاه میرن، ولی خانم و آقای اوه مخالفت کرده و گفته بودن که نیازی به این کار نیست.

اون روز، بر خلاف روز قبل روز آرومی بود. لوهان و سهون مثل روز های عادی کنار هم صبحونه خورده و هر کدوم سر کارشون رفته بودن.

لوهان از صبح مشغول بررسی یه سری از قرارداد های قدیمی بود و حالا بعد از چند ساعت کار بی وقفه، یه استراحت کوتاه گیرش اومده بود. البته وقت کاری رو به اتمام بود و مثل همیشه باید به خونه برمیگشت، اما منشیش گفته بود که پدرش باهاش کار داره و باید یکم بیشتر، توی شرکت بمونه.

افتادن نگاهش به یکی از اعداد روی صفحه تقویم، باعث شد افکارش بهم بریزن و ذهنش دوباره درگیر برنامه ریزی برای اون روز خاص بشه.

اون روز خاص، فردا بود. روزی که ازدواج لوهان و سهون، یک ماهه میشد.

لوهان تقریبا تمام وقتای بیکاری این روزهاش رو با فکر کردن به این روز خاص میگذروند و سعی داشت توی ذهنش برای اون روز برنامه بریزه.

یه فکرهایی داشت اما بابت واکنش سهون نگران بود. شاید خوشش نمیومد. شاید عصبانی میشد... اصلا شاید بهتر بود هیچ کاری انجام نمیداد و اون روز رو هم مثل روزای دیگه میگذروندند...

ذهنش مشغول شده بود که با خوردن تقه ای به در اتاق، از فکر بیرون اومد.

صداش رو بالا برد و اجازه ورود رو برای فرد پشت در صادر کرد. چند ثانیه بعد منشیش، خانم لی وارد اتاق شد و تعظیم نصفه نیمه ای کرد.

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon