The patient's heart 38

1K 237 162
                                    

ممنون که ووت دادن رو فراموش نمیکنید : )♡

***
چند دقیقه ای میشد که سوار بر ماشین لوهان به سمت خونه حرکت میکردن.

سهون بعد از شنیدن حرف های شیرین و صادقانه ی لوهان توی رستوران، زبونش بند اومده بود. نمی دونست چه واکنشی نشون بده و چه حرکتی انجام بده. فقط برای دقایق طولانی به اون چشمای زیبا و آهویی خیره شده بود. بعد باقی مونده شرابش رو سر کشیده، بی توجه به سوزش گلوش از جا بلند شده و این جمله رو به زبون اورده بود:

_ دیگه بهتره برگردیم.

لوهان چیزی نگفت. اونم از جا بلند شد و بعد از پرداخت صورت حساب، پشت سر سهون از رستوران خارج شد.

بابت واکنش سهون ناراحت نبود. توقع نداشت سهون هم با جمله ای عاشقانه جوابش رو بده. همینم خوب بود. میتونست با یه مشت حرف تلخ حس خوب لوهانو خراب کنه و بزنه توی ذوقش، ولی این کار رو نکرده بود و این خوب بود.

دست از مرور اتفاقات برداشت و برای لحظه ای نگاهش رو از جاده به صورت سهونی که کنارش نشسته بود، منتقل کرد. از لحظه ای که راه افتاده بودن هیچ حرفی نزده بود. حالا ام خیره به فضای بیرون پنجره غرق فکر بود. به چی فکر میکرد؟

سهون خیره به فضای بیرون پنجره به حرفای لوهان فکر میکرد. به شامی که خورده بودن. به ظاهر بی نقص لوهان و طوری که برای اون روز برنامه ریخته بود. تمام این ها فکرش رو مشغول و حواسش رو از اطرافش پرت کرده بودن.

حداقل پیش خودش و توی ذهنش، باید اعتراف میکرد که تحت تاثیر قرار گرفته. باید اعتراف میکرد که اون حرف ها قشنگ بودن و قلب اسیب دیده اش رو نوازش کرده بودن. پیش خودش اعتراف میکرد اما این اعترافات رو با صدای بلند به زبون نمی اورد. نمیخواست لوهان بفهمه حرفاش تاثیز گذار بوده و امید و انگیزه اش برای ادامه دادن بیشتر بشه. بهتر بود تلاش احمقانه لوهان هر چه زودتر به پایان میرسید..

_ نگه دار.

سهون با دیدن پارکی که سمت راست خیابون قرار داشت، با لحن بی حسی زمزمه کرد و لوهان با تعجب نگاهی بهش انداخت.

_ چرا؟ چیشده؟

_ میخوام قدم بزنم.

قصد سهون قدم زدن نبود. میخواست سیگار بکشه. نیاز داشت سیگار بکشه تا آروم بشه.

لوهان چیزی نپرسید و دستور رو اجرا کرد و ماشین رو کنار ورودی پارک، متوقف کرد. سهون از ماشین پیاده شد و قبل از بستن در، دوباره لوهان رو مخاطب قرار داد:

_ برو خونه. بقیه شو پیاده میام.

لوهان چند ثانیه ای با تعجب به سهونی که دور میشد خیره شد و بعد از ماشین خارج شد. میرفت و سهون رو تنها میذاشت؟...عمرا. میخواست بمونه. پس در های ماشین رو قفل کرد و با قدمایی بلند خودش رو به همسرش رسوند.

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz