The patient's heart 01

2.9K 321 17
                                    

نمدونم از کی شروع شد... نمدونم از کی قلب بیمارم شروع کرد ب تپیدن برای تو...
***
اون روزم ی روزی بود عین بقیه روزا . از خواب بیدار شد ، دوش گرفت ، یه دست کت شلوار رسمی پوشید ، صبحونه خورد ، سوار ماشین شد و راننده اون رو ب سمت شرکت برد . خب اون وارد 28 سالگیش شده بود و پدرش ب این نتیجه رسیده بود ک بهتره هر چ سریعتر مدیریت شعبه سئول شرکتش رو ب تک پسر نازنینش بسپره و خب اون هیچوقت از لوهان نپرسید ک آیا علاقه ای ب مدیریت اون شرکت داره یا ن ؟ و خب لوهان هم هیچوقت ب علایقش فک نکرد . چرا ؟ چون اون میدونس ک نظرش هیچ اهمیتی نداره و اول و آخر باید مدیریت اون شرکت رو ب دست بگیره و انتخاب دیگ ای نداره پس بدون مخالفت و اعتراض هر روز ب شرکت میرفت تا با محیط اونجا و وظایفش آشنا بشه .
بعد از حدود نیم ساعت ماشین جلوی در شرکت متوقف شد . راننده پیاده شد و در ماشین رو برای لوهان باز کرد و لوهان باز هم ب این فک کرد ک وقتی خودش دست داره و میتونه در ماشین رو باز کنه چرا باید ی نفر دیگ این کار رو واسش انجام بده ؟
از بنز مشکی پدرش خارج شد و با قدم های محکم وارد شرکت شد .
از سالن شیک شرکت ک تماما از رنگ های طوسی ، سفید و مشکی پوشیده شده بود گذشت . کارمندا ب محض رو به رو شدن باهاش سلام و تعظیمی کامل میکردن و لوهان گاهی با تکون دادن سرش یا ب کار انداختن زبونش جوابشونو میداد .
وارد آسانسور شد و دکمه طبقه سوم رو فشرد و بعد از لحظاتی با توقف آسانسور از اون خارج شد . ب سمت دفترش یا همون دفتر سابق پدرش راه افتاد .
_ روز بخیر قربان
این صدای منشیش خانم لی بود ک حدودا سی و خورده ای سال سن داشت .
_ روز شما هم بخیر
در چوبی دفترش ک روش طرح های پیچده ای حک شده بود باز کرد و داخل شد و ب محیط خشک و سرد اتاق خیره شد . اینجا هم از رنگ های سفید ، مشکی و طوسی پوشیده شده بود ک اصن با روحیه لوهان سازگار نبود .
سمت میز بزرگ چوبی مشکی رنگی ک سمت چپ اتاق بود قدم برداشت . از این رنگ های خشک و رسمی متنفر بود . دیوار پشتی میز سراسر از شیشه ساخته شده بود و میشد از پشت شیشه ها نمای تکراری شهر سئول رو دید . پشت میز نشست و کیف چرمش رو کناری گذاشت . هنوز چند دقیقه نگذشته بود ک در اتاق ب صدا در اومد . میدونس آقای چوی پشت دره همیشه چند دقیقه بعد از ورودش ب شرکت سر کله اش پیدا میشد .
_ بفرمایید
با اجازه ی لوهان آقای چوی وارد شد . مرد حدودا ۴۸ ، ۹ ساله ای ک تجربه ی زیادی توی اقتصاد و مدیریت و این چیزا داشت و قرار بود در نبود پدر لو تو کارای شرکت کمکش کنه و راه و رسم همه چیز رو بهش آموزش بده .
درسته ، در نبود پدر لو... اون مرد هیچوقت نبود . اون موقع ک پسر بچه ها همراه پدراشون ت مراسم ها و جشن های مدرسه شرکت میکردن پدر لو نبود . اون موقع ک پسر ها وارد سن بلوغ میشدن و پدراشون ت مسائل مختلف راهنماییشون میکردن پدر لو نبود . حتی وقتی اون اتفاقات وحشتناک برای لو افتاد اون نبود . الان هم نبود . اون معمولا خارج از کشور مشغول بستن قرارداد یا سرکشی ب شعبه های دیگ شرکت بود و ب خاطر همین کم پیش میومد ک کنارش باشه . وقتایی ام ک بود یا داشت راجع به درس و نمره و اینجور چیزا با لو حرف میزد یا هم داشت ب خاطر نمره ای ک ب جای 100 ، 93 شده بود تحقیرش میکرد و اون رو ب باد کتک میگرفت .
در حال حاضر هم رفته بود تا ب اوضاع شعبه ی آلمان رسیدگی کنه و لو مثل همیشه تنها بود .
_ صبح بخیر قربان
با صدای آقای چوی از افکارش خارج شد و جواب مردی رو ک رو مبل های چرم اداری رو به روی میز میشست داد :
_ صبح شما هم بخیر
و بعد ب صحبت های آقای چوی در مورد پرونده هایی ک همراهش اورده بود گوش داد . لوهان باید تمام روز رو ب بررسی و تکمیل اون پرونده ها میپرداخت و این اصلا لذت بخش نبود .
***
سرش رو از روی برگه های روی میزش بلند کرد و ب پشتی صندلی چرمش تکیه داد . کمی کش و قوس ب بدن خسته اش داد و ب ساعت روی دیوار نگاه کرد .
18:40
آقای چوی بهش گفته بود هر وقت کار پرونده ها تموم بشه میتونه بره خونه چون کار دیگ ای ت شرکت نداره و لوهان خداروشکر میکرد ک بررسی پرونده ها تموم شده چون اصلا دلش نمیخواست دورهمی ای ک دوستاش ترتیب داده بودن رو از دست بده .
درست مثل بچه ی مدرسه ای ک از شنیدن زنگ پایان مدرسه خوشحاله پرونده ها رو جمع کرد . کتش رو پوشید ، کیفش رو برداشت و از اتاق خارج شد و ب سمت آسانسور تقریبا پرواز کرد و جواب خانم لی ک گفت :
_ خسته نباشید قربان
رو با تکون دادن سرش داد .
دقایقی بعد نشسته پشت فرمون ماشینش در حال روندن ب سمت خونه بود . اول باید میرفت خونه ، دوش میگیرفت و لباساش رو عوض میکرد .
بیست دقیقه بعد ماشین رو ت حیاط عمارت پدرش پارک کرد و وارد خونه شد . "خوش اومدید" و "خسته نباشید" های خدمتکارا رو تقریبا نادیده گرفت . از سالن بزرگ خونه گذشت ، از پله ها بالا رفت و خودش رو داخل اتاقش پرت کرد . بعد از یه دوش ده دقیقه ای در حالی ک گره حوله تن پوش آبیش رو سفت میکرد از حمام خارج شد . جلوی آینه ایستاد و مشغول خشک کردن موهای مشکی و خوش حالتش با سشوار شد . فرقش رو کج باز کرد و موهاش رو سمت چپ صورتش ریخت و حوله رو از تن ظریف و خوش تراشش در اورد و لباسایی ک از قبل آماده کرده بود رو ب تن کرد . یه تیشرت اور سایز سفید ک با موهای مشکیش در تضاد بود و یه شلوار کتان مشکی ک پارگی هاش پوست سفید زانوهاش رو ب نمایش میذاشت . زنجیر نقره ای ظریفی رو دور گردن باریکش بست و پرسینگ ساده ای رو ب گوش راستش انداخت . با عطر ملایم و خوش بوش دوش گرفت و ب ظاهر بی نقصش توی آینه خیره شد . البته از نظر خودش اصلا بی نقص نبود و قرار بود کراش جذابش عین همیشه بی تفاوت از کنارش بگذره . اون هیچوقت اعتماد به نفس نداشت ... هیچوقت .
نگاه آخری ب خودش انداخت و از خونه خارج شد و 35 دقیقه بعد ساعت 7:50 جلوی در خونه مشترک بکهیون و چانیول ماشین رو متوقف کرد . بکهیون و چانیول ... رابطه این دو نفر بود ک باعث شد لوهان برای اولین بار اون پسر رو ببینه و کراش عجیب و عمیقی روش بزنه . شاید باید از این دو نفر ممنون میبود !
از حیاط کوچیک خونه گذشت ، از چند پله ی جلوی در بالا رفت و تک زنگ کنار در رو فشرد . بعد از چند ثانیه در باز شد و صورت چان جلوی صورتش نقش بست .
_ چه عجب بالاخره تشریف اوردین .
لبخندی زد و ت آغوش دوستانه چان فرو رفت . همراه چان از راهرو کوتاه گذشت و وارد سالن دنج و زیبای خونه شد و ب سمت جمع دوستاش ک روی مبلمان سمت چپ سالن نشسته بودن حرکت کرد . بکهیون ، کای و کریس ، با هر سه شون دست داد و ب سمت نفر چهارم برگشت .
اوه سهون ... کراش لعنتیش ...
سعی کرد عین همیشه عادی و خونسرد برخورد کنه . جلو رفت و با اون هم دست داد و برای بار هزارم از حس کردن اون دست های استخونی و مردونه ذوق کرد . بعد از اتمام مراسم خوش آمد گویی و احوال پرسی ، وقت کرد تا با دقت بیشتری ب سهون نگاه کنه . اوه خدا ... اون مثل همیشه جذاب بود ... مثل همیشه .
پیرهن مردونه ی سرمه ای رنگی ب تن داشت ک آستین هاش تا روی ساعد های ورزیده و خوش تراشش تا خورده بودن و کناره هاش توی شلوار مشکیش ک ب خوبی پاهای بلند و کشیدش رو نشون میداد فرو رفته بودن . موهای مشکی و لختش رو طبق معمول ب سمت بالا حالت داده بود و لوهان مطمئن بود اگه بهش نزدیک بشه میتونه بوی عطر تلخ و سردش رو حس کنه . بعد از دقایقی دست از تحسین سهون برداشت تا یه وقت اون متوجه نگاه خیره اش نشه .
_ پس لی چرا نمیاد ؟
این صدای کای بود ک باعث شد توجه لوهان ب نبودن لی ت جعمشون جلب بشه . خجالت آور بود اونقدر درگیر دید زدن اوه سهون بود ک اصلا متوجه این موضوع نشد .
بکهیون در جواب کای گفت :
_ بهش زنگ زدم گفت ت راهه داره میاد .
چند دقیقه بعد زنگ خونه ب صدا در اومد و لی هم ب جمعشون اضافه شد .
چانیول ، لوهان و کای . اونا یه اکیپ سه نفره بودن . چان و کای از دوران دبیرستان همدیگرو می‌شناختن و لوهان ت دانشگاه باهاشون آشنا شد و تقریبا 9 سالی بود ک دوستای صمیمی ای بودن . این دو نفر بودن ک لوهان رو از تنهایی عمیقش کمی در اوردن . اگ اونا نبودن احتمالا همون اتفاقاتی ک ت دبیرستان واسش میفتاد ت دانشگاه هم قرار بود دوباره تکرار بشن !
چانیول 3 سال پیش با بکهیون ت محیط کارش آشنا شد . چان موسیقی خونده بود و الان صاحب یکی از معروف ترین آموزشگاه های موسیقی سئول بود . بکهیون یکی از کسایی بود ک ب عنوان مربی ت آموزشگاهش استخدام شد و چان بعد از یک سال دوستی قبول کرد ک عاشق بیون بکهیون شده و بهش اعتراف کرد و از اونجایی ک این حس دو طرفه بود اونا ی رابطی عمیق و احساسی رو شروع کردن و الان حدود 2 سال بود ک با هم بودن .
سهون ، کریس و لی دوستای صمیمی بک بودن و رابطه ی چانبک باعث شد اکیپاشون با هم ترکیب بشه و لوهان اوه سهون رو برای اولین بار ببینه . و الان حدود 1 سال و نیم بود ک لوهان روی اوه سهون کراش داشت . کای و لی تنها کسایی بودن ک از این حس لوهان خبر داشتن . کای از زبون خود لوهان شنید اما لی از رفتار های لوهان بهش پی برد . لو ب چان هیچوقت دربارش نگفت چون میدونس اون دراز عاشق نمیتونه چیزی رو از دوس پسرش پنهون کنه و بک هم ب محض فهمیدن همه چیز رو میزاره کف دست سهون ‌. لی و کای بار ها بهش اصرار کردن ک ب سهون اعتراف کنه ، اونا میگفتن " شاید سهون هم تو رو دوست داره اما غرورش نمیذاره بگه " " شاید حس ت هم دو طرفه باشه ، عین چان و بکهیون ، اگ چان ب بک اعتراف نمیکرد الان این زندگی عاشقانه رو نداشتن " . اما لوهان میترسید ، صادقانه میترسید . میترسید ب سهون اعتراف کنه و اون بخاطر حسش تحقیرش کنه ، آزارش بده ، بهش آسیب بزنه ... و اون اصن نمیخواست اتفاقات دبیرستان با ورژن آپدیت شده براش تکرار بشن !
چند بار پلک زد تا از افکار سردرگم کنندش بیرون بیاد . بعد از نیم ساعت خوش و بش و صحبت در مورد مسائل روزمره ، دور میز شام نشستند و مشغول خوردن غذاهایی شدن ک ب دست زوج عاشق پخته شده بودن . البته بیشترشون کار چان بود چون بک چیزی از آشپزی نمیدونس .
شام خورده شد و در طول زمان سرو شام لوهان حتی ثانیه ای نتونس از خیره شدن ب اوه سهون دست بکشه و فقط زمانی ب خودش میومد ک کای آرنجشو ب پهلوی لو میکوبید یا اینکه سهون یه دفعه سر برمیگردوند و نگاهش ب لوهان میفتاد .
بعد از شام هم همین داستان ادامه داشت . تمام زمانی که کای و چانیول با کریس شوخی میکردن و حرصشو در می اوردن ، یا زمانی ک فیلم تماشا میکردن ، یا وقتی ک چان گیتار زد و بکهیون با صدای زیباش آهنگی رو خوند لوهان نتونس از سهون چشم برداره .
سهون عین همیشه زیاد حرف نمیزد و فقط گاهی میشد خندیدن یا حرف زدنش رو دید . اون کلا آدم کم حرف و ساکتی بود البته وقتی پیش اکیپ قدیمیش ینی ، بک ، لی و کریس بود کاملا عوض میشد . تبدیل میشد ب یه پسر لوس ک همش باید نازش رو بکشن ، از اونا ک زیاد حرف میزنن و با همه شوخی میکنن ، زیاد میخندن و سعی دارن جلب توجه کنن . البته لوهان هیچوقت این بعد شخصیتی سهون رو ندیده بود اینا چیزایی بود ک گاهی بک تعریف میکرد و سهون هم انکارشون میکرد . لی میگفت سهون از اون آدماس ک ب همه خود واقعیشون رو نشون نمیدن .
لوهان دوس داشت بشه جزو اونایی ک سهون خود واقعیش رو بهشون نشون میده و در پایان دورهمیشون لوهان ی نتیجه گیری کرد . اون نتیجه گرفت ک باید راجع به اعتراف کردن یا نکردن ب طور جدی فکر کنه و یه تصمیم درست بگیره ...

خب سلام سلام 😊
امیدوارم پارت اول رو دوست داشته باشین و بهش کلی عشق بدین 🥰 قلب بیمار یه فیک طولانیه امیدوارم تا آخرش کنارم بمونین ❤
خوشحال میشم اگ کامنت بزارید و نظرتون رو بهم بگین 😍💖
تا پارت بعدی فعلا ❤

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon