The patient's heart 31

893 210 76
                                    

یک هفته از شبی که لوهان پیشنهاد کنار هم خوابیدن رو به سهون داده بود میگذشت.

لوهان دیگه بخاطر حرفی که سهون بهش زده بود یا قضاوت بیرحمانه اش ناراحت و عصبانی نبود و دیگه فکر نمیکرد کسی که عاشقش شده خیلی عوضیه.

حالا که بهش فکر میکرد اونشب شاید زیادی تند رفته بود. اون شب سهون بیش از حد عادی باهاش مهربون شده بود. دستای دردمندش رو براش باند پیچی کرده بود و حتی بهش غذا داده بود. اون روز حتی نسبت به گذشته لوهان هم واکنش بدی نشون نداده بود و حتی بغلش کرده بود.

فکر کردن به این چیزا باعث میشد به این نتیجه برسه که حرف زدن درمورد کنارهم خوابیدن، برای اونشب زیادی بود. شاید باید به سهون حق میداد که اونجوری قضاوتش کنه.

به هر حال لوهان بخشیده بودش. آخه سهون حتی بابت حرفش معذرت خواهیم کرده بود. البته...نه به طور مستقیم.

فردای اون روز، وقتی داشتن صبحونه میخوردن و لوهان هنوز یکم ناراحت بود، سهون بدون اینکه لوهان ازش بخواد، براش قهوه ریخته بود و فنجون رو جلوش گذاشته بود و لوهان این کارش رو یه جور معذرت خواهی دیده بود.

شاید اگر یکی دیگه، یه نفر جز لوهانِ عاشق، به این رفتار سهون نگاه میکرد چنین برداشتی نمیکرد و بنظرش ریختن قهوه یه کار خیلی ساده و پیش پا افتاده بود.

اما لوهان روز هایی که با هم گذرونده بودن رو به خوبی به یاد می آورد و میدونست که سهون توی هیچ کدوم از اون روز ها چنین کاری رو با میل خودش واسش انجام نداده بود.

پس این یه جور جبران کردن و معذرت خواهی به روش اوه سهون بود..

توی این یک هفته کابوس ها ادامه پیدا کرده بودن و هنوز کسی فکری برای از بین بردنشون نکرده بود.

اینطور که بنظر میرسید سهون هفته ی پر کار و شلوغی رو میگذروند و کم خوابی هاش بیشتر از همیشه آزارش میدادن. اما انگار نه حوصله فکر کردن در مورد کابوس ها و از بین بردنشون رو داشت و نه وقتش رو. شایدم میترسید حرفش رو پیش بکشه و لوهان بازم درمورد خوابیدنشون کنار هم صحبت کنه.

به هر حال کسی که با کابوس ها مشکل داشت سهون بود نه لوهان. پس بهتر بود لوهان کاری نکنه و ببینه سهون، خودش چه راه حلی قراره پیدا کنه.

تا اینجا همه چیز آروم و با یه ریتم مالیم پیش میرفت. اتفاق خاصی نیفتاد بود و زندگی با روند کسل کننده اش در جریان بود. البته برای لوهان خیلی کسل کننده نبود. همین که وقتی بیدار میشد به کمک سهون صبحونه رو آماده میکرد و شب ها کنار همسرش شام میخورد، باعث میشد زندگی براش از همیشه جذاب تر باشه.

به هر حال، یک هفته هر طوری که بود گذشت و حالا اینجا بودن. توی کتابخونه دنج و آروم خونشون.

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz