The patient's heart 03

930 249 24
                                    

ماشین رو تو حیاط عمارت پارک کرد و ازش پیاده شد . در رو باز کرد و وارد سالن خونه شد . ساعت نزدیک 12 شب بود و همه جا تقریبا تاریک بود و خدمتکارا تو اتاقاشون خواب بودن . از پله ها بالا رفت و بعد از گذشتن از راهروی نسبتا طولانی به اتاقش رسید و داخل شد . لباساش رو از تن جدا کرد و بی حوصله گوشه ای پرتشون کرد . بعد از پوشیدن لباس خوابش خودش رو روی تخت پرت کرد . حالا وقتش بود ، وقتش بود به بغضش اجازه شکستن بده . زیر پتوی نازکی که روی تخت بود خزید و اون رو تا روی سرش بالا کشید . نمیخواست حتی وسایل اتاقش هم شاهد اشک ریختنش باشن . اشک ریخت و اشک ریخت تا اینکه کمی آروم شد و تونست برای چند ساعت استراحت چشماشو ببنده . نمیدونست فردا قراره چه اتفاقی بیفته نمیدونست فردا قراره به پنهون کاریش ادامه بده یا شجاعت به خرج بده . فعلا فقط میخواست بخوابه . فردا میتونست راجع بش فکر کنه ...

***

صبح شده بود . اینو از نور خورشید که چشمای بسته اش رو ازار میداد فهمید .
یه صبح دیگه . یه روز دیگه . اما امروز میتونست با تمام روز های زندگیش فرق داشته باشه .
از جا بلند شد و چند ثانیه روی تخت نشست تا وقتی بلند شد سرش گیج نره .
بلند شد . سمت حمام اتاقش رفت و واردش شد . لباساش رو در اورد و تو سبد گوشه ی حمام انداخت .
رو به روی آینه حمام ایستاد و به خودش خیره شد .
موهای مشکیش توی صورتش ریخته بودن . چشماش به خاطر خواب پف‌ کرده بودن . نگاهشو پایین تر اورد و به بدن برهنه اش خیره شد . پوست سفیدی که استخون های ظریفش رو پوشونده بود . چرخید و سعی کرد کتف چپش رو توی آینه ببینه و موفق شد . میتونست کتفش رو به خوبی ببینه ، کتفش به همراه زخم قدیمی روش . زخم تقریبا 15 سانتی ای که سال ها بود خوب شده بود اما انگار قرار نبود ردش از بین بره . قرار بود تا آخر عمر رو بدن لوهان باقی بمونه تا هر وقت اون رو دید یاد گذشته تلخش بیفته و درد بکشه . خوب یادش میومد چطور اون زخم به وجود اومد . خوب یادش میومد که چقد ضعیف و بی دفاع بود .
اون هیچوقت برای هیچ کدوم از اون چیزایی که دوسشون داشت تلاش نکرده بود . هیچوقت سعی نکرده بود اون چیزی رو که میخواد به دست بیاره . اون همیشه کاری رو کرده بود که مادر پدرش ازش خواسته بودن . به مدرسه ای رفته بود که اونا میخواستن . درسی رو خونده بود که اونا میخواستن . شغلی رو انتخاب کرده بود که اونا میخواستن . برای چیزایی تلاش کرده بود که ... اونا میخواستن .
پس خودش چی ؟ تکلیف اون چیزایی که لوهان میخواستشون چی میشد ؟ ... اونا فقط نادیده گرفته میشدن .
اما این بار نه . این بار قرار نبود لوهان خواسته هاش رو نادیده بگیره . اون میخواست برای یکبارم که شده تلاش کنه تا اون چیزی که میخواد رو به دست بیاره . اون سهون رو میخواست . پس تلاش میکرد تا به دستش بیاره . بخاطرش میجنگید . مهم نبود چی‌ میشه . مهم نبود سهون قبولش میکنه یا نه . دوسش داره یا نه . مهم نبود چقد قراره سختی بکشه ، تحقیر بشه یا قلبش بشکنه . اون میخواست انجامش بده . دیگه بحث عشق و عاشقی نبود. این یه چیزی بود بین لوهان و خودش . اون میخواست به خودش ثابت کنه که میتونه به خاطر خواسته هاش بجنگه .
پس تصمیمش رو گرفت . اون امروز به دیدن سهون میرفت و بهش اعتراف میکرد .
لبخندی به صورت خودش توی آینه زد . یه لبخند زیبا و درخشان . از اونا که با دیدنشون ناخودآگاه لبخند میزنی .
با همون لبخند از آینه فاصله گرفت و زیر دوش ایستاد . شیر آب رو باز کرد و مشغول شستن بدنش شد . خوب بدنش رو شست . نمیخواست وقتی به دیدن سهون رفت ، بدنش بوی بدی بده .
بعد از بیست دقیقه ، حوله تن پوش آبیش رو پوشید و از حمام خارج شد . موهاش رو با سشوار به خوبی خشک کرد و به سمت چپ حالتشون داد . انتخاب لباسش یکم طول کشید .
یه تیشرت سفید پوشید . شلوار پارچه ای سرمه ایش رو هم پوشید . لبه های تیشرت رو داخل شلوارش فرو کرد و کت سرمه ای رنگش رو هم به تن کرد .
گردنبند طلایی ساده ای به گردن انداخت که با ساعت مچی طلاییش ست بود . عطرش رو روی گردنش و نقاطی دیگ از بدنش خالی کرد و از اتاق خارج شد . میلی به صبحونه نداشت . پس از میز صبحونه ی کاملی که خدمتکارا چیده بودن فقط فنجون قهوه اش رو نوشید و از خونه بیرون زد . باید میرفت شرکت سهون . این ساعت از روز سهون شرکت بود . وقتی پشت فرمون ماشین نشست تازه متوجه شد که آدرس شرکت رو بلد نیست . گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و پیامی با این متن برای لی فرستاد :
_ سلام لی . میشه آدرس شرکت سهون رو برام بفرستی ؟
و دعا کرد که لی بیدار باشه و پیامشو ببینه ‌.
چند دقیقه ای همون طور توی ماشین منتظر نشست و خیلی نگذشته بود که گوشیش صدای دینگی داد و لوهانو متوجه خودش کرد .
_ سلام لو . پس تصمیمت رو گرفتی . امیدوارم موفق بشی .
این پیام لی بود و بعد لوکیشن شرکت براش فرستاده شد .

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang