The patient's heart 57, 58

902 207 275
                                    

Part: 57

سکوت تنها صدایی بود که شنیده میشد. کسی با صدای بلند حرف نمیزد و روزمره هاش رو تعریف نمیکرد. هیچ پسرک ریزه میزه ای توی خونه نبود که آهنگ فرانسوی گوش بده و صدای خنده هاش بین دیوار های خونه بپیچه... با رفتن لوهان حتی در و دیوار خونه هم نا امید و افسرده شده بودن. کاناپه ها غمگین از نبود پسر شیطون و پر جنب و جوش، گوشه ای کز کرده و دیگه گرم و نرم به نظر نمی رسیدن. خونه ای که پر بود از رنگ های روشن و آرامش بخش حالا تیره و تار شده بود. گل و گیاه سبز توی گلدون ها، با نشاط و طراوت نبودن و همه چیز خونه، لوهان رو کم داشت.

انگار اون چیزی بود مثل روح خونه. همونی که به همه چیز زیبایی می بخشید و همه به وجودش نیاز داشتن. گل ها برای سبز و شاداب بودن، به لوهان نیاز داشتن. نور به لوهان نیاز داشت تا خونه رو روشن کنه و سهون بیشتر از هر کس و هر چیزی به حضورش نیاز داشت.

پشت میز وسط آشپز خونه نشسته بود و خیره به فنجون قهوه اش، چند روز گذشته رو مرور میکرد. فقط یک روز از رفتن لوهان به خونه دوستش گذشته بود و برای سهون، یک روز دوری هم زیادی بود.

با یه حساب سر انگشتی میتونست بگه حدود پنج، شیش سال تنها زندگی کرده.‌‌.. درست بعد از فارغ التحصیل شدنش از دانشگاه بود که خونه و زندگیش رو از والدینش جدا کرد. تنها و مستقل، برای مدت نسبتا طولانی زندگی کرده بود. پس چیزی که آزارش میداد تنهایی نبود. سهون به تنهایی عادت داشت، اما به نبودن لوهان، نه.... یه روز دوری و یه سال دوری فرقی نداشت، سهون هیچوقت به نبودنش عادت نمیکرد.

قهوه ی یخ کرده ی داخل فنجون رو یک نفس سر کشید و از جا بلند شد تا خوراکی های دست نخورده ی روی میز رو جمع کنه. میل و اشتهایی برای خوردن صبحونه نداشت... لوهان با رفتنش خیلی چیز ها رو با خودش برده بود. مثل اشتهای سهون... گرمای خونه و لبخند های شیرین... بنظر میرسید تمام چیزای قشنگ همراه لوهان رفته و سهون رو تنها گذاشته بودن..

نفسش رو آه مانند بیرون داد و بعد از جمع کردن میز سراغ گوشیش رفت تا برنامه کاریش رو چک کنه. همون لحظه بود که گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه نقش بست... برای چی باهاش تماس گرفته بود؟...

_ بابا

پدرش به حرف اومد و صدای نگرانش توی گوش سهون پیچید:

_ سهونا... حالت خوبه؟

_ اوهوم... خوبم.

خوب نبود. لوهان نبود و اون با "خوب بودن" فاصله ی زیادی داشت.

_ لازم نیست تظاهر کنی که همه چیز رو به راهه... کریس بهم گفت چه اتفاقی افتاده.

پس از همه چیز باخبر بود. حالا که همه چیز رو میدونست، سهون میتونست باهاش حرف بزنه و از دردی که تجربه میکرد بگه؟ مثل سال ها قبل... قبل از اینکه ماجرای سونگهو اتفاق بیفته. وقتی که از هر پدر و پسری بهم نزدیک تر بودن...

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang