The patient's heart 62

800 197 140
                                    

غلتی خورد و به پهلو خوابید. جای سرش رو روی بالش درست کرد و پتو رو تا روی گردنش بالا کشید. صدای سوختن چوب توی شومینه، تنها صدایی بود که به گوشش میرسید. خونه در تاریکی و سکوت قرار داشت و همین آرامش، خواب راحتی رو به چشماش هدیه میداد. درسته به جای تخت نرم خودش یا بغل گرم لوهان توی پذیرایی خونه تائو و روی زمین خوابیده بود، اما حالش خوب و خیالش راحت بود... میدونست لوهان چند متر بیشتر باهاش فاصله نداره و این قلبش رو آروم میکرد.

وقت خواب که رسید تائو تشکی رو توی پذیرایی و روی قالی کنار مبل پهن کرد. جلو اومد و به سهون گفت که لوهان نمیتونه کنار اون بخوابه. سهون ناراحت یا دلخور نشد. درک میکرد که لوهان نخواد از یه حدی بهم نزدیک تر بشن. توقع نداشت تو اولین دیدارشون، لوهان بهش اجازه بده کنار هم و بدون فاصله بخوابن. این که تا همینجا باهاش راه اومده و برخورد بدی نشون نداده بود سهون رو خوشحال میکرد و چیز بیشتری نمیخواست...

چشماش رو بست و با فکر به پسری که توی اتاق خوابیده بود و مرور لحظاتی که باهم گذرونده بودن، خیلی زود به خواب رفت.
.
.
.
با احساس تشنگی از خواب بیدار شد و توی جاش نشست. دستی به گردنش کشید و وقتی دیدش واضح شد، از جا بلند شد تا به آشپزخونه بره و لیوانی آب بنوشه. ساعت روی دیوار، پنج صبح رو نشون میداد و هوا هنوز تاریک بود...

یک قدم تا ورودی آشپزخونه فاصله داشت که صدای ضعیفی شنید. سر برگردوند و چشمش به در نیمه باز اتاق لوهان افتاد. بی اراده مسیر قدم هاش رو تغییر داد و خودش رو به در نیمه باز رسوند. از لای در سرک کشید و چیزی که دید، مثل چاقوی تیزی روی قلبش خراش انداخت.

لوهان روی تخت نشسته بود، اشک میریخت و شونه هاش از شدت گریه میلرزیدن. دستای کوچیکش رو روی دهانش گذاشته بود و فشار میداد تا صدای گریه اش بلند نشه و بخشی از وجود سهون با دیدن این صحنه شکست... مردد دستش رو جلو برد و دستگیره رو توی مشتش گرفت. نباید فقط تماشا میکرد. باید جلو میرفت و تن لرزون فرشته اش رو در آغوش میگرفت... در رو کامل باز کرد و وارد اتاق شد.

لوهان با شنیدن صدایی سر بالا اورد و با دیدن قامت بلندی که از میون تاریکی وارد اتاق شد، ترسیده عقب رفت و دستاش رو بیشتر روی دهانش فشرد... سهون با دیدن چشمای درشت شده و نگاه ترسیده لوهان دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد. اتاق تاریک بود و نور ضعیفی که از پنجره وارد میشد فقط تخت لوهان رو روشن میکرد، چهره ی نگران سهون توی تاریکی دیده نمیشد و لوهان حق داشت بترسه.

_ نترس... منم سهون.

با صدایی ضعیف زمزمه کرد و آهسته سمت تخت قدم برداشت. لوهان با شنیدن صداش کمی آروم شد و راحت تر روی تخت نشست، اما دستاش همچنان روی لب هاش فشرده میشدن و اشکاش، مثل بارونی شدید گونه هاش رو خیس میکردن... سهون جلو اومد و کنارش روی تخت نشست. صورتش زیر نور ضعیف، قابل دیدن شد و چشمای خیس لوهان نگاه نگران سهون رو دیدن.

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon