The patient's heart 09

884 228 90
                                    

کت زرشکیش رو از تنش خارج کرد و اون رو روی پشتی صندلیش آویزون کرد .
در حالی که پشت میز میشست دستی لای موهاش کشید و اون ها رو عقب فرستاد .

امروز بعد از یک هفته ، موفق شده بود با کریس آشتی کنه و ناراحتیش رو از بین ببره . که خب خیلی هم کار سختی نبود .

برای اینکار یه دسته گل نسبتا بزرگ ، از گل هایی با رنگ های آبی و زرد ، دقیقا همونجوری که کریس دوست داشت ، خریده بود . بعد رفته بود بیمارستان و جمله ی " منو ببخش کریس . اون روز عصبی بودم خوب حرف نزدم " رو به زبون اورده بود . همین ‌. 

اگه کس دیگه ای بود کریس به همین راحتی نمی بخشیدش . اما خب اون سهون بود . سهون با بقیه فرق داشت . کریس خوب میدونست برای سهون هم اگه کس دیگه ای بود ، اون همین کار ساده رو هم انجام نمیداد .
دونسنگش اونقدر مغرور بود که به سادگی از کسی عذر خواهی نمیکرد .

پس کریس قدر این عذرخواهی ساده رو دونسته بود و پذیرفته بودش .

سهون قبلا اینطوری نبود . اون یه پسر احساساتی ساده لوح بود که لبخند از روی لباش کنار نمیرفت . راحت احساساتش رو به زبون میاورد ، اگر کسی رو دوست داشت ، بی هیچ توقعی بهش عشق می ورزید و مدام ، علاقه اش رو به زبون میاورد . با وجود بیماریش ، از همه چیز زندگیش راضی بود . همیشه نیمه پر لیوان رو میدید ولی بعد از اون اتفاقات ‌...

اون پسر ساده ی خندون فراموش شد .

تقه ای که به در خورده شد ، باعث شد از فکر خارج شه و حواسش رو جمع کنه . بعد از دادن اجازه ورود منشی وارد شد . ظاهر خانم کیم ، بعد از تذکر جدی ای که بهش داده بود ، خیلی بهتر و مناسب تر شده بود و سهون از این وضعیت راضی بود .

_ صبحتون بخیر آقای اوه .

_ صبح بخیر .

دختر پرونده هایی که باید امضا میشد رو جلوی سهون گذاشت و عین همیشه برنامه کاری اون روز رو به سهون یاد آوری کرد .

_ ... و آقای مین گفتن که مدارکی که خواستید رو تا پایان ساعت کاری امروز به دستتون میرسونن .

_ خیلی خب . ممنون میتونید به کارتون برسید .

منشی پرونده ها رو برداشت ، تعظیمی کرد و به سمت در اتاق قدم برداشت . اما ت چند قدمی در ، انگار که چیزی یادش افتاده باشه ، متوقف شد .

_ عو راستی ... قبل از اینکه بیاید ، پدرتون تماس گرفته بودن .

سهون اخم کمرنگی از سر کنجکاوی بین ابروهاش نشوند و ب دختر خیره شد .

_ خب ؟

_ با شما کار داشتن ولی وقتی فهمیدن نیستید ، گفتن بهتون بگم ، امشب ساعت هفت برید منزلشون .

بره خونه ی پدرش ؟ سهون با لحن متعجبی پرسید :

_ مگه برگشتن ؟

៸៸ The Patient's Heart ៸៸Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon