Chapter 6

32 13 0
                                    


امروز تولد یی ان بود و مثل همیشه جشن تولد بزرگ و باشکوهی در قصر خدای نور برپا شده بود. ولی البته که همه چیز مثل همیشه نبود، بعد از چندماه قرارهای گاه و بیگاه و مخفیانه اش با جیار اون حالا خاص ترین جشن تولدش رو تجربه میکرد، تولدی که جیار هم دعوت شده بود!

در حالت عادی فقط اهالی بهشت و سرزمین های تحت سلطه ی امپراطوری بهشت به جشن هایی مثل این دعوت میشدن ولی یی ان موفق شده بود پدرش رو راضی کنه تا بخاطر دفعه ی قبل که مهمان قصر شاه شیطان بود، پسر ایشون، جیار رو هم به مهمونی دعوت کنه.

و حالا روز مهمانی بود و یی ان زیباتر از همیشه مثل یک ستاره ی آبی رنگ در راس مجلس میدرخشید. لباس های آبی و شنل سفید رنگ زیبا و موهای یخیش که به زیبایی آرایش شده بود، اون رو در بهترین حالت خودش به نمایش میذاشتن.

تمام قصر خورشید با نوارهای سفید و آبی تزئین شده بود و گل هایی به همین رنگ در همه جا دیده میشد. یی ان در کنار پدرش در راس سرسرای اصلی تالار خورشید ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت. مهمان ها از سرزمین ها و خانواده های مختلف یکی پس از دیگری میومدن و بعد از گفتن تبریک و تقدیم هدایا به جایگاه های آماده شده میرفتن تا به بهترین شکل ازشون پذیرایی بشه و از موسیقی و رقص آماده شده برای جشن تولد تنها فرزند خدای نور لذت ببرن.


یی ان کمی نگران شده بود، تقریبا تمام مهمان ها اومده بودن و بجز دو خانواده از دورترین سرزمین ها، فقط جیار بود که نیومده بود.

اما این نگرانی مدت زیادی طول نکشید. صدای همهمه ای که به یکباره در سالن بزرگ مهمانی پیچید توجه یی ان رو به خودش جلب کرد. نگاهش سمت در بزرگ ورودی رفت و با دیدن جیار برق عجیبی در چشمهاش نشست، هرچند که سعی کرد آروم باشه و جلوی پدرش و مهمان ها عادی جلوه کنه.

جیار در لباسهای قرمز و زیبایی در حالی که موهاش رو با نیم تاج نقره ای و پرهای قرمزی تزئین کرده بود و برعکس همیشه که عادت به پوشیدن لباس های سیاه رنگ داشت حالا ترکیب رنگ سفید رو با رنگ قرمز امتحان کرده بود. همه ی این ها در کنار نشان طلا و یاقوتِ بی نظیری که به لباسش متصل شده بود اون رو مانند یاقوتی درخشان در مقابل چشمهای همه به نمایش میذاشت.

با اینکه چشمهای یی ان مبهوت جذابیت اون پسر شده بود ولی به سادگی میتونست صدای زمزمه ها رو در اطرافش بشنوه.

"اون چرا اینجاست؟" "چرا یه شیطان به مهمانی تولد بهشتیا اومده؟" "چشمهای سرخش رو میبینی؟ اون نحسه!" "خدای نور برای چی همچین موجود شومی رو به تولد پسرش دعوت کرده؟"

یی ان نگاهش رو سمت پدرش چرخوند. میترسید که اون هم مثل بقیه این احساس رو به جیار داشته باشه، اگر اون هم همچین فکری درباره ی جیار میکرد یی ان چطور باید باهاش کنار میومد؟!

๛Hᴜᴏ Gᴜᴀɴɢ๑Where stories live. Discover now