Chapter 8

31 10 4
                                    

 وقتی متوجه جابجایی چیزی در کنارش شد به آرومی چشم هاش رو باز کرد و با دیدن جیار در حالی که لبه ی تخت نشسته بود و داشت موهاش رو میبست، به سرعت تمام اتفاقات روز قبل رو به یاد آورد و بعد از اون دردی که تمام کمرش رو پر کرده بود مهر تاییدی بر اون خاطرات بود. اما یی ان اون لحظه به این موضوع اهمیت نمیداد، چیزی که ذهنش رو درگیر کرده بود جیار بود! چرا داشت لباس میپوشید؟ اون حتی یی ان رو بیدار نکرده بود و الان جوری به سرعت داشت حاضر میشد انگار قصد رفتن داره.

بدون اینکه صدایی ایجاد کنه کمی خودش رو جلو کشید و دستهاش رو دور کمر جیار حلقه کرد و در حالی که هنوز هم تقریبا دراز کشیده بود، سرش رو روی کمر جیار گذاشت.

"لطفا فرار نکن!"

صدای یی ان بخاطر تازه بیدار شدنش گرفته و خش دار بود ولی لحن آرومش کمی این موضوع رو مخفی میکرد.

جیار بدون اینکه برگرده دستش رو روی دستهای به هم گره شده ی یی ان روی شکمش گذاشت و صدای خنده ی شیرینش گوش های یی ان رو نوازش کرد.

"من تا ابد اسیرت شدم یی ان...هیچکس نمیتونه از دست خدایان زیبا رو فرار کنه..."

یی ان بخاطر جمله ی دوم جیار که بخشی از یک شعر بود لبخند زد و بدون اینکه کاملا از جیار جدا بشه، کمی دستهاش رو باز کرد و سعی کرد روی تخت بشینه. جیار هم همزمان سمتش برگشت و لبخند زیباش رو به صورت نیمه خوابش هدیه کرد.

دستهای یی ان رو آروم از کمرش جدا کرد و سمت جلو آورد و همزمان به نرمی شروع به نوازش پشت دستش کرد.

"یی ان من یه پیغام از طرف جهنم گرفتم...انگار چند فرمانده و وزیر قصد شورش دارن..."

مکث کرد و در حالی که با نگاه غمگینی به یی ان خیره شده بود کمی سرش رو کج کرد.

"من باید به سرعت برم، پدرم در خطره. یی ان من واقعا دلم نمی خواست توی این وضعیت تنهات بذارم اما..."

"هیسس!"


یی ان وسط حرف جیار پرید و کف دستش رو به آرومی روی لب های اون پسر گذاشت. با حس بوسه ی کوتاهی که جیار روی دستش نشوند لبخند درخشانی زد.

"معلومه که باید بری! زودباش، بیشتر از این وقت رو هدر نده."

دستش رو برداشت و به سرعت خودش رو جلو کشید و بوسه ی عمیقی روی لب های جیار نشوند.

"من منتظر پیغامت میمونم...وقتی همه چیز آروم شد، بهم خبر بده تا به دیدنت بیام!"

جیار بدون هیچ حرفی در حالی که هنوز هم چشمهای غمگینش به یی ان خیره شده بود در سکوت اون رو تماشا کرد. اون پسر آروم و اون لبخندی که از عصاره ی خالص بهشت متولد شده بود، جدا شدن ازش برای جیار غیرممکن به نظر میرسید. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید، باید افکارش رو مرتب میکرد و وظایفش رو به درستی انجام میداد تا بتونه هرچه زودتر پیش یی ان زیباش برگرده.

๛Hᴜᴏ Gᴜᴀɴɢ๑Où les histoires vivent. Découvrez maintenant