Chapter 4

40 15 5
                                    


 عبور از شهری که تنها روشناییش چراغ ها و فانوس ها بودن، منظره ای بود که یی ان برای اولین بار در عمرش میدید، هرچند که سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه و واکنشی نده. مسیر در سکوت طی شد تا زمانی که هردو پسر جوان وارد قصر بزرگ و مجلل شاه شیطان شدن.

قصری که از سنگ های سیاه و براق و تزئینات یاقوت سرخ و الماس ساخته شده بود.

به محض عبور از سرسرای بزرگ قصر، یی ان با پادشاه شیطان روبرو شد که با لبخند باریکی به مسیر اومدن اون ها خیره بود.

یی ان کمی لباس هاش رو مرتب کرد و اون هم لبخندش رو حفظ کرد. وقتی روبروی شیطان بزرگ ایستادن هر دو احترام گذاشتن و مرد در مقابل یک قدم سمت یی ان برداشت.

"به قصر یاقوت خوش آمدی یی ان!"

چهره ی مهربان مرد با گفتن این حرف درخشید و یی ان باز هم به این نتیجه رسید که این مرد بیشتر شبیه به خدایان داستان های دنیویه تا شیطان!

"ممنونم عالیجناب! باعث افتخار منه که در قصر زیبای شما مهمان باشم."

یی ان گفت و در کنارش صدای خنده ی آروم جیار رو شنید، سرش رو برگردوند و با نگاه سوالی بهش خیره شد که لبخند بزرگ و دستهای گره کرده ی جلوی سینه اش اون رو شوکه کرد. احترام به بزرگترها چیزی بود که یی ان خیلی بهش اهمیت میداد ولی انگار جیار برای این موضوع ارزش زیادی قائل نبود.


"تعجب نکن یی ان. جیار هیچوقت به سنت ها و اصول پایبند نبوده..."

"من از تظاهر کردن خوشم نمیاد!"

جیار حرف پدرش رو اصلاح کرد و باعث شد پدرش زیر خنده بزنه.

یی ان که بخاطر فضای حاکم معذب شده بود کمی در جاش جابجا شد؛ رابطه ی اون و پدرش همیشه خشک و رسمی بود و با اینکه میدونست اون چقدر مهربان و دلسوزه ولی در قصر خورشید همیشه سنت ها و قوانین حرف اول رو میزدن.

"بیشتر از این منتظر نگهتون نمیدارم. یی ان پسرم لطفا اخلاق های عجیب جیار رو تحمل کن چون اون عادت داره علایقش رو با رفتارهای عجیبی بروز بده."

کمی مکث کرد و به پسرش اشاره کرد.

"شاید اینطور به نظر نیاد ولی تو تنها دوست اون هستی..."

مرد با لبخند به بازوی پسرش زد و باعث شد جیار چشمهاش رو باریک کنه

"بس کن پدر!"


لحنش دلخور ولی در عین حال بانمک بود و همین باعث شد یی ان خنده اش بگیره ولی سعی کرد با دستش خنده اش رو مخفی کنه.

بعد از احترام دوباره و گفتن شب بخیر، جیار یی ان رو سمت اتاق مهمانی که براش در قصر آماده شده بود برد. یی ان در ذهنش به دروغ جیار که گفته بود اتفاقی اون رو دیده خندید چون اون پسر حتی یک اتاق هم برای استراحت اون آماده کرده بود.

๛Hᴜᴏ Gᴜᴀɴɢ๑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora