part 06

1.4K 219 40
                                    

نامه رو توی دستش مچاله کرد و به سمت دیوار پرت کرد
_میکشمت پیر حرومزاده .. امیدوارم دستت بهش نخوره
مییییکششمت !!!!

*************
سرش درد میکرد .. سوزش گلوش و اون خشکی ای که داشت بیش از حد براش غیرقابل تحمل میشد .. دلش میخواست داد بزنه ولی حتی حس اینکه چشمهاش رو باز کنه نداشت ..چه بلایی سرش اومده؟؟

سعی کرد چشمهاشو باز کنه این بی خبری بدجوری کلافه اش کرده بود ..آروم آروم بازش کرد که کاش هیچ وقت بازش نمیکرد ، اینجا ، اینجا دقیقا همون مکان نفرین شده بود .. مکان تک تک درداش ، تک تک اشکای مظلومانش و تک تک التماسایی که برای رهایی از چنگ اون عوضی کرده بود

اینجا خونه ی ارباب لی بود ، پیرمرد بدجنس و عوضی ای که جونگکوک رو مکانی برای خالی شدن کمر و خشمش میدید اون دوباره برگشته بود اون به این اتاق و تمام وسایلش و صاحب بی رحمش برگشته بود .

اتاق تقریبا بزرگی که نورکمی داشت ودیوارهای اون همه عایق صدا بودند و تک تک وسایلی که ارباب لی ازشون استفاده میکرد به یکی از دیوار ها آویزون بودند و دو تختی که اتاق داشت .. یکی فلزی و سخت و دیگری تخت معمولی که جونگکوک روی هر دو تخت درد کشیده بود هر یک با دردی متفاوت و شکنجه ای موندگار و سمت دیگه ی اتاق قفس کوچک فلزی و اون تخته ی عمودی ...

قطره اشکی از گوشه ی چشمش به سمت پایین سر خورد
+مستر کجایی ؟ من امنیتت رو میخوام ، مستر من بدون تو میترسم ..نجاتم بده

|• فلش بک •|
+هی پسر مستر گفت باهم دوست باشیم .. توکه قصد نداری منو بخوری؟
سگ بیچاره فقط نگاهش کرد و سرش رو کج کرد .. جونگکوک این رو به نشونه ی موافقتش در نظر گرفت و سگ رو روی کاناپه گذاشت و خودش بلند شد تا وقتی مستر میاد حداقل میز رو بچینه و سریع اون غذای خوش مزه رو بخورن ..

توی کارش غرق شده بود و بین کابینت های آشپزخونه میچرخید که دید مچ پاهاش به چیز نرمی گره خورد ..

اولش از ترس از جاش پرید ولی وقتی فهمید آشناست خیالش راحت و خم شد سر بلکی رو نوازش کرد
+توام از این جایزه ها دوست داری ؟ من که عاشقشم ، مخصوصا وقتی مستر با دستای بزرگ و گرمش اینطوری جایزه میده

دستشو توی موهای سگ چرخوند و زیر چونه اش رو قلقک داد و بعد سرش رو بوسید
+اینجوری کیف میده جایزه هاش ، ولی تو ازش نگیر .. من خودم بهت جایزه میدم ، بزار جایزه ی مستر مال من باشه

صدای زنگ در کوکی رو مشتاق و ذوق زده سمتش کشوند و همین که در رو باز میکرد شروع به حرف زدن کرد

+مستر بوی غذا رو نمیفهمم .. از همونجای همیشگی...
با دیدن دوتا مرد سیاه پوش و قوی هیکل حرف تو دهنش ماسید و اونو مجبور به عقب نشینی کرد
+شما .. شما ..‌ کی هستین ؟
مردا با پوزخند و چهره ی وحشتناکشون قدم به قدم به جونگکوک نزدیک میشدند
\میدونی ؟ رییس حق داره برای داشتنت عجله داشته باشه

Dog TrainerWhere stories live. Discover now