part 12

681 97 12
                                    

مرگ کسی که دوستش داری ، اون هم جلوی چشمات ، بدترین و سخت ترین اتفاق زندگیت میتونه باشه ..
حاضری خودت رو فدا کنی تا عزیزت زنده بمونه ، هر دقیقه ، هرثانیه  رو شکنجه بشی تا آسیبی بهش نرسه .. اما زمانی سرنوشت پلید پیروز میشه که با فریاد دردناک معشوقه ات بمیری ، فریادی که مثل سوهان شروع به سابیدن روحت میکنه .. آروم و پر از درد

دردی که در این لحظه هم برای تهیونگ ، هم برای جونگکوک دوباره از نو شروع شده بود ..

جونگکوک از ترس چشمهاش رو بسته بود ، نمیخواست چیزی ببینه ، دلش میخواست مستر رو به جای اون صندلی شکنجه روی مبل خونه تصور کنه .. تصور کنه مستر نشسته و خودش سرش رو روی پاهای اون مرد قوی گذاشته و داره از نوازشای مستر لذت میبره و به بلکی که دقیقا رو به روشون دراز کشیده این لذت رو پز میده ..

صدای سرفه های مستر اون رو از تصورات شیرینش بیرون کشید ولی هنوز نمیخواست چشمهاش رو باز کنه

نمیتونست صورت کبود مستر که برای ذره ای اکسیژن بیشتر تلاش میکنه ببینه ، نه نمیخواست ببینه , این شکنجه ی لعنتی کی قرار بود تموم بشه ؟؟

×به نفعته که چشمهاتو باز کنی گربه کوچولو ، باز کن و مستر دوستداشتنیت رو توی لحظه های آخر ببین ، میخوای تا آخر عمرت حسرت بخوری که چرا تا لحظه ی آخر ندیدیش ؟؟ البته که آخر عمرت همین امروزه ..

خنده هاش ، مثل شلاق به گوش جونگکوک ضربه میزدند ، زخمی میکرد و درد داشت ..
آروم چشمهاش رو باز کرد ..

حلقه ی دور گردن مستر تنگ تر شده بود و رنگ صورتش کبود تر ، اکسیژن میخواست ، چشمهاش از فشار قرمز شده بودند

اون صندلی ... صندلی مرگ بود ، گاروت .. انقدر اون حلقه ی آهنی تنگ میشد تا گردنی که اسیرش شده در اثر فشار خورد بشه

اون صندلی رو خوب میشناخت ، وقتی خیلی اذیت کرد ارباب برای ترسوندن و رام کردنش به این اتاق آورده بود و تک تک این  وسیله های آدم کشی رو براش معرفی کرده بود ..

شرح هر کدوم از زبون نیش دار ارباب اونقدر ترسناک و دردناک بود که جونگکوک خودش رو خیس کرده بود و ارباب بعد از کلی داد کشیدن سرش بخاطر اینکه اتاق محبوبش رو به گند کشیده بود ،روی صندلی میخ دار که الان یکی از اون پسر های کوچک روش نشسته بود ، نشوند و اون رو به برق متصل کرد .

وسیله ی گرمایشی که توی صندلی وجود داشت باعث میشد میخ های ریز و درشت آهنی که توی تنت هست داغ بشند و تنت رو بسوزونند .

اما جونگکوک بعد از حس کردن گرمای میخ ها ، قبل از اینکه داغیش تنش رو بسوزونه از ترس بیهوش شد .

دیدن مستر عزیزش روی گاروت باعث شد چشمهاش رو دوباره ببنده و اینبار دهنش رو باز کنه و بلند تر از همیشه فریاد بزنه ، به قدری بلند که حس میکرد حنجره اش  به خون ریزی افتاده بود

Dog TrainerWhere stories live. Discover now