《 اون شب وقتی برای آخرین بار نگاهم به چشمای غمگین و عاشقت برخورد کرد ، ولی دست لرزونت که به سمتم دراز شده بود رو نگرفتم ، وقتی التماسهات که از اعماق قلب شکستهت سرچشمه میگرفتن رو نادیده گرفتم و خودخواهانه ندای قلب خودم رو دنبال کردم ، در تمام شبهای بعدش ، در تمام تنهاییهام ، همیشه میدونستم که روزی باید تاوان کاری که با قلبت کردم رو بدم.
ولی کاش ، ولی ای کاش ، جرئت این رو داشتم که بار گناهمو به تنهایی به دوش بکشم.》♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
با برخورد باریکه ای از نور خورشید به چشمای خستش ، به سختی بازشون کرد. کمی توی جاش تکون خورد و غلتی زد. کجا بود؟ سردرد بدی تمام حواسشو برای خودش کرده بود و مانع درست فکر کردنش میشد.
تصاویر محوی توی ذهن خستهش چرخ میزدن. همون بار همیشگی ، صدای بلند موسیقی ، تهیونگی که ناگهان غیبش زد ، ویسکی مورد علاقهش ، و تاریکی...
چیز دیگه ای یادش نبود. البته ، چیز بدرد بخور دیگه ای یادش نبود. جز اینکه دیشب به سختی جسم خسته و مستش رو روی مبل راحتی کشیده بود و به سرعت خوابش برده بود. اصلا چجوری و چه زمانی به خونهش رسید؟ امکان نداشت که با اون وضع رانندگی کرده باشه.
سرش خیلی درد میکرد و خوابیدن روی مبل ، تمام تنش رو کوفته کرده بود. دستی به گردنش کشید و به آرومی حرکتش داد ، که آخی از درد گفت.
به سختی از روی مبل بلند شد و به دنبال قرص مسکنی گشت. باید لباس هاش رو هم عوض میکرد و دوش میگرفت. آب گرم حالشو بهتر میکرد. بعد از خوردن دو قرص و لیوانی آب ولرم ، به سمت حمام رفت.
طبق پیش بینیش آب گرم حالش رو بهتر کرد. لباس راحتی مورد علاقه اش رو با بی حوصلگی پوشید و جسم همچنان خستهش رو روی تخت انداخت. سردرد قرار نبود به همین سادگی رهاش کنه.
تازه پلک های نیمه بازش رو روی هم گذاشته بود که صدای زنگ در ، آرامش نسبیش رو برهم زد. به سمت آیفون رفت و تصویر تهیونگ که پشت به در ایستاده بود رو دید. نفس عمیقی کشید و دکمه رو فشار داد.
نگرانی و استرس بدی به سراغش اومده بود. ولی اون که کار غیرمنتظره و بدی انجام نداده بود! و مشکل دقیقا همین بود. شاید فقط خودش بود که چیزی بخاطر نداشت. لعنتی... دیگه هرگز مست نمیکرد...
به سمت در چوبی دوید و آروم بازش کرد و قامت پسر پشت در نمایان شد. تهیونگ برگشت و نگاهی به دختر که با موهای بهم ریخته و چشم هایی نگران نگاهش میکرد انداخت.
تمام لباس هاش مشکی بود. و این برای کیم تهیونگی که هیچوقت دوست نداشت تنها به یک رنگ اکتفا کنه ، عجیب بود. دو دکمه ی اول پیراهنش باز و موهای تیرهش بهم ریخته بودن. چهرهش آروم و بی تفاوت بود ولی برق ناراحتی و عصبانیت توی چشم های سرخش به راحتی قابل تشخیص بود.
YOU ARE READING
Devil's SHADOW
Fanfictionانگشتای خونیش رو به آرومی میون موهای لخت دختر لغزوند و به پلک های بستهش خیره شد. جانگ کوک : دیدی گفتم بدستت میارم عزیزم؟ حالا تا ابد مال منی... + ولی من عاشقتم ته! - نه... اون مرده... تو فقط یه هرزه ی دروغگویی! لبخند بیجونی زد و اسلحه رو به سمتش ن...